•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_نهم
مادر به آشپزخانه رفت تا ظرفهای ناهار را بشورد،اما همچنان در فکر بود که چطور درباره ی دادگاه و ضارب با علی حرف بزند.
در حالیکه مادر مضطرب و دل آشوب بود علی آرام روی تخت دراز کشیده بود و با شادی کتاب های درسیش را نگاه می کرد.
پنجره ی حال باز بود، نسیم خنکی پرده ی سفید با گل های تور توری و سفیدش را تکان می داد،خنکای نسیم صورت نحیف و لاغر علی را نوازش می کرد.
صدای جیک جیک گنجشگ ها که ،در حیاط خانه روی شاخه ی درخت ها می خوانند سکوت عصر گاهی را شکسته بود.
مادر از آشپزخانه زیر چشمی کار علی وحالاتش را زیر نظر گرفته بود تا ببیند شرایط برای گفتن اسم ضارب چگونه است،اما علی آرامش عجیبی داشت،انگار نه انگار که اتفاقی برایش افتاده.
علی آرام بود چون ضاربش را بخشیده بود.
مادر ناگهان به یاد حرف جانش افتاد:" نمیدونم ،از جلو بود از پشت یکی از اون رفقا یک چاقو فرو کرد توی گلوم."
مادر حدس زد علی در دادگاه هم از آن ضارب خائن می گذرد،اما باز می خواست عکس العمل علی را ببیند.
مادر راه می رفت و راه می رفت و فکر می کرد، تمام طول آشپز خانه ی کوچکشان را بارها و بارها طی کرد،دلش می خواست کسی پیدا شود تا از علی بپرسد:" آی علی! اگه ضاربت را توی خیابون دیدی،چکار می کنی؟!" و جواب علی را بشنود.
اما نه،کسی نمی پرسد، ممکن است علی ناراحت شود و صحنه های تلخ آن شب جلوی چشمانش تداعی شود.
در همین فکرها بود که تلفن همراهش زنگ خورد.
با عجله تلفنش را برداشت و گفت :" الو،بفرمائید."
مرد ناشناسی جواب داد:" الو،همراه خانم مشتاقی فرد!؟ "
مادر گفت:" بله خودم هستم امرتون؟!"
مرد پاسخ داد:" سلام خانم،از مرکز مجله و نشریات برای مصاحبه با جانباز فرهنگی تماس می گیرم."
مادر تعجب کرد😳جانباز فرهنگی!!!؟ پرسید:" ببخشید!؟ جانباز فرهنگی؟!"
مرد گفت:" بله،مگه شما مادر طلبه ی ناهی از منکر علی آقا خلیلی نیستین؟!"
مادر گفت:" بله بله خودم هستم."
مرد گفت:" حقیقتش خبر مجروح شدن پسرتون را شنیدم، خیلی ناراحت شدم، می خواستم برای آشنایی نوجوانهاو جوانها با کار بزرگی که پسرتون انجام دادن باهاشون مصاحبه کنم،علی آقا خیلی شجاعه و کارش خیلی ارزشمند بود ."
مادر با تعجب گفت:" بله درسته."
تعجب مادر از این بود که بالاخره کسی پیدا شد تا به جای سرزنش علی برای کارش، او را تحسین کند و بگوید کارت خیلی هم درست و به جا بوده .
آخر علی اش کم سرزنش نشده بود از غریب و آشنا، که چرا در کار اراذل و اوباش ان شب دخالت کرده و الان به این حال و روز افتاده.
سکوت و تامل مادر به درازا کشید، مرد که منتظر جواب بود گفت:" الو الو خانم مشتاقی فرد، صدام و دارین؟!
مادر گفت:" بله بله"
مرد خواسته اش را دوباره مطرح کرد:" اجازه میدین علی آقا برای مصاحبه با ما تشریف بیارن؟!"
مادر که از خدا همین را خواسته بود بی معطلی جواب داد:" بله،بله😍فقط همراه علی از دوستانش کسی بیاد چون تنها نمی تونه راه بره."
مرد گفت:" بسیار خوب،پس من منتظرتون هستم.ادرس را هم براتون می فرستم. "
مادر تشکر کرد و با خوشحالی پیش علی رفت.
علی که خوشحالی مادر را دید علت این شادی را جویا شد.
مادر ماجرای تماس را برایش تعریف کرد،
برای علی حرف زدن و نزدن از اتفاق شب نیمه شعبان تفاوت چندانی نداشت ،چون می دانست در آخر کار سرزنش می شود و باز همان حرف ها که به جای مرهم به نای سوخته اش نمک می شوند خواهد شنید اما برای اینکه شادی مادر را خراب نکند لبخند کمرنگی زد و با خوشحالی قبول کرد.
ادامه دارد..
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده