🗯روایٺ از آخرین ساعاٺ دیدار با پدر : روز رفتنِ بابا، اندڪی قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم؛ بابا در اتاق مشغول خواندن بود. بعد از اتمام عبادتش، به عقب برگشت و شڪوفه لبخندی به من هدیه کرد. لباس‌هایش را پوشید و آماده رفتن شد. ظهر همان روز به خانه بازگشت.. تلویزیون روشن بود و خبرِ آتش زدن آمریکا در بغداد را نشان میداد. بابا صدا زد: «نفیسه نگاه کن چه خبره!! اوضاع خیلی خطرناک است. این دفعه حتماً ما را میزنند.» گفتم: «خب بابا وقتی می‌گویی خطرناک است، نروید.» بابا گفت: «مگر میشود نروم؟ این همه سال با بودم؛ حالا در این اوضاع او را تنها بگذارم؟» 🌸 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313