🔺این راز مرا میکُشد 🔸 وقتی در بندرعباس آموزش غواصی می دیدیم، تقریباً ۱۷۰ نفر بودیم که در یکی از ساختمان‌های نیروی هوایی ارتش مستقر شدیم. ساختمان، تعدادی سرویس بهداشتی داشت که چون همه از آنها استفاده می کردند، خیلی زود کثیف می شدند. صبح که برای نماز بیدار می‌شدیم، دستشویی ها تمیز بودند و برق می زد. هیچ کس نمی دانست چه کسی آنها را نظافت می‌کند. اواسط دوره، قباد شمس الدینی پیرمرد ۶۸ ساله ای که در آن سن و سال همراه ما شنا یاد گرفته بود، نزد من آمد و با چشمانی گریان گفت: "حاج احمد داره من رو می کشه..." با تعجب پرسیدم: "چرا؟" همانطور که اشک می ریخت، گفت: "همیشه می خواستم بدونم چه کسی دستشویی ها رو تمیز میکنه. یک شب بیدار موندم و کشیک کشیدم. وقتی صدای آب از دستشویی ها شنیدم، آهسته به طرفشون رفتم. چشمم به حاج احمد افتاد که با جارو و شلنگ آب دستشویی ها رو می شست. سعی کردم جارو و شلنگ رو از دستش بگیرم، ولی با من درشتی کرد که چرا بیدار موندم. بعد هم قول گرفت که موضوع رو به کسی نگم." گفتم: "اگر قول دادی به کسی نگی، چرا به من گفتی؟" هق هق کنان گفت: "این راز داشت من رو میکشت..." 📚برگرفته از کتاب "گردان غواص" خاطرات گردان ۴۱۰غواص، لشکر ۴۱ ثارالله 👈اینجا قرار عاشقی با شهیدان است👉 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313