نداشت. از مدتها پیش عزمش را جزم کرده و مترصد فرصت بود تا برای رفتن اقدام کند. داوطلبانه اقدام کرد همه کارهایش را انجام داده بود و فقط از پدر و مادرش اجازه میخواست. باید دل مادرش را نرم میکرد. اول سر شوخی را با مادر باز کرد و مثل همیشه کلی سر به سر او گذاشت. بعد موضوع رفتن به سوریه را با او در میان گذاشت.
مادر موافقت نکرد و هرچه امیرعلی اصرار میکرد مادر جوابش نه بود. تا اینکه حرفی زد که مادر تسلیم شد. گفت که از بین 3 فرزندی که خدا به شما عنایت کرده نمیخواهی یکیشان را قربانی حرم حضرت زینب(س) کنی؟ ابراهیمی میگوید: «وقتی خواست برود با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. میخواست وصیت کند، گوش ندادم. گفتم رسم است که پدر و مادر برای فرزندانشان وصیت کنند حالا برعکس شده؟! خندید و گفت باشد نمیگویم. حرفهایش را نوشته بود.» مادر ادامه میدهد: «همیشه وقتی درخواستی داشت، میگفت مامان یک چیزی بگویم؟ از بچگی عادتش بود. گفتم بگو. گفت اول به خدا بعد 3 نفر را به تو میسپارم. بابا و داداشهایم را. گفتم پس مرا به که میسپاری؟ گفت به خدا.»
نحوه شهادت او را کسی ندیده و هیچ یک از همراهانش دقیقاً نمیدانند چه اتفاقی برای او افتاده است. مادر تعریف میکند: «یکی از دوستانش به خانهمان آمد و گفت که دشمن حمله کرد ما در حال پناه گرفتن بودیم که دیدم امیرعلی روی زمین افتاده. خواستم کمک کنم، نگذاشت.
گفت پایش پیچ خورده. گفت شما بروید و من هم خودم را به شما میرسانم.» امیرعلی تیر خورده بود اما برای اینکه مانع از عقبنشینی دوستانش نشود به آنان گفته بود که خودش را میرساند. مادر میگوید: «همان دوستش تعریف کرد که هرچه منتظر آمدن امیرعلی شدیم، نیامد. خبری هم از او نشد.» این احتمال میرفت که امیرعلی خود را نجات داده باشد. اما چند ماه بیخبری دلهرهای به جان مادر و پدر انداخته بود و هیچکسی نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. تا اینکه 18 فروردین خبر قطعی رسید.»
«امیرعلی درباره کارهایی که میکرد خیلی با من حرف نمیزد. خیلی از این چیزهایی را هم که میگویم اتفاقی متوجه شدم.» بعد ادامه میدهد: «کارت عابر بانک همسرم دست امیرعلی بود و از آن خرج میکرد. خودش حقوق میگرفت ولی هرچه دریافتی داشت برای کمک به دیگران میپرداخت. اینکه پولش را به چه کسی میداد و چرا، من نمیدانم. بنده خدایی بود که برای نیازمندان سبد کالا تهیه میکرد و امیرعلی به او کمک میکرد.

در همین حدمیدانم. اما همیشه میگفت در این شهر کسانی زندگی میکنند که به نان شبشان محتاج هستند.» تنها دارایی امیرعلی موتورسیکلتی بود که آن را هم با قرض خریده بود. وقتی هم رفت به مادرش سفارش کرد اگر بازنگشتم آن را بفروشید و بدهیاش را بدهید. مادر وصیتنامه امیرعلی را نشان میدهد و میگوید: «پشت برگه فهرست بدهیهایش نوشته شده است. همیشه به بیتالمال حساس بود و با اینکه به نظرم در اینباره دین گردنش نبود اما برای احتیاط وجهی را به این موضوع اختصاص داده است. خودش نماز و روزههایش را به جا آورده ولی 30 روز نماز قضا پشت وصیتنامهاش نوشته که مربوط به یکی از دوستانش است که در سانحه تصادف فوت کرده است.
محمدرضا، برادر شهید در مقطع پیشدانشگاهی درس میخواند. میگوید: «اسمم را در بسیج ثبتنام کرده بود. میگفت اینجا پایگاه امنی برای جوان است. هر جا هیئت بود، میرفت و مرا هم با خودش میبرد. با هم کوهنوردی هم میرفتیم. هیکل ورزیدهای داشت. ورزشکار بود. ورزشهای رزمی هم تمرین میکرد.» امیرعلی جانشین فرمانده پایگاه بسیج ثارالله بود و به گفته محمدرضا بعد از شهادت برادرش نام او را بر پایگاه گذاشتهاند. میگوید: «هیچ چیز به اندازه خدمت به اهلبیت(ع) برادرم را خوشحال نمیکرد. همه وقتش را برای اهلبیت(ع) صرف کرد و من هم میخواهم راه برادرم را ادامه بدهم.»
نحوه شهادت
“امیر علی محمدیان” از پاسداران سپاه شهر تهران در نبرد با تروریست های تکفیری در استان حلب سوریه به شهادت رسید.