📚بہ‌وقت‌ڪتاب: 🥀 ✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے پاࢪت ۲۵ گویى به ارواحشان مى فهماند که نیازى به یاورى نیست . مقصود، تکاندن این دلهاى مرده است ، مقصود، هدایت این جانهاى ظلمانى است . هنوز از بهت این حادثه در نیامده اى که صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد و وقتى به عقب بر مى گردى ، سجاد را مى بینى که با جسم نحیف و قامت خمیده از خیمه در آمده است ، با تکیه به عصا، به تعب خود را ایستاده نگاه داشته است ، خون به چهره زرد و نزارش دویده است ، و چشمهایش را حلقه اشکى آذین بسته است : شمشیرم را بیاور عمه جان ! و یارى ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزم . دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صداى تبدارش که در کویر غربت امام مى پیچید، کافیست تا زانوانت را با زمین آشنا کند، صیحه ات را به آسمان بکشاند و موهایت را به چنگهایت پرپر کند و صورتت را به ناخنهایت بخراشد اما اگر تو هم در خود بشکنى ، تو هم فرو بریزى ، تو هم سر بر زمین استیصال بگذارى ، تو هم تاب و توان از کف بدهى ، چه کسى امام را در این برهوت غربت و تنهایى ، همدلى کند؟ این انگار صداى دلنشین هم اوست که : ))خواهرم ! سجاد را دریاب که زمین از نسل آل محمد، خالى نماند.(( فرمان امام ، تو را بى اختیار از جا مى کند و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش مى کشى و با خود به درون خیمه مى برى . صبور باش على جان ! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است . بارهاى رسالت ما بر زمین است . تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تیمارش کنى . امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا مى خواند: خواهرم ! دلم براى على کوچکم مى تپد، کاش بیاوریش تا یک بار دیگر ببینمش و... هم با این کوچکترین علقه هم وداع کنم . با شنیدن این کالم ، در درونت با همه وجود فریاد مى کشى که : نه ! اما به چشمهاى شیرین برادر نگاه مى کنى و مى گویى : چشم ! آن سحرگاه که پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت ، در خانه تو بود. شبهاى خدا را تقسیم کرده بود میان شما دو برادر و خواهر، و هر شب بالش را بر سر یکى از شما مى گشود. تنها سه لقمه ، تمامى افطار او در این شبها بود و در مقابل سؤ ال شما مى گفت : ))دوست دارم با شکم گرسنه به دیدار خدا بروم .(( آن شب ، بى تاب در حیاط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى کرد و به خود مى فرمود: ))به خدا دروغ نیست ، این همان شبى است که خدا وعده داده است .(( آن شب ، آن سحرگاه ، وقتى اذان گفتند و پدر کمربندش را براى رفتن محکم کرد و با خود ترنم فرمود: اشدد حیازیمک للموت و ال تجزع من الموت فان الموت القیکا اذا حل بوایکا)13 ) حتى مرغابیان خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند. نوکهایشان را به رداى پدر آویختند و التماس آمیز ناله کردند. آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد کشیدى که : ))نه ! پدر جان ! نروید.(( ادامه دارد... 🕯🍂' الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ‌ لوَلــیِّڪَ‌ اَلْفــَرَجْ‌ بحق‌ حضࢪٺ‌ زینب‌ ڪبرۍ‌ سلام‌ الله‌ علیها‌ 🦋▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭🦋 ایتا : eitaa.com/yaaazeynaabb روبیکا : rubika.ir/mohebanmahdi11 اینستاگرام : ‌ ‌‌‌ @mahdiiiii__313 ⚡️ باماهمراه باشید ⚡️