فرش کوچکی انداخت گوشهٔ حیاط خانهٔ پدری‌اش؛ توی آفتاب. پیرمرد را از حمام آورد. روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد. دست و پیشانی‌اش را می‌بوسید و می‌گفت: همهٔ دل‌خوشی من توی این دنیا، پدرمه.💔