#یک_کلام_حرف_حساب
_تاکسی...
_ بفرما بالا...
طرف پشت فرمون یه نگاهی به ریخت و قیافه من انداخت. سریع دست برد و سه تا از دکمههای بالای لباسش رو بست. لبخندی تحویلش دادم و راه افتاد.
_ میگم... ما رو اینجوری نگاه نکنین... کسی هستیم واسه خودمون.
_ بله... حتما... من معمولا درباره آدمها قضاوت نمیکنم.
با ذوقی رو فرمون کوبید.
_ اینه... اینه... این درسته... آفرین آفرین.
با انگشت سیبیل بلندش را پیچی داد و گفت: کاش همه مثل شما بودن حاج آقا... اما تا میبینند یکی نماز نمیخونه... سریع قضاوتش میکنند... خب نیست یکی بگه باباجان... این درسته نماز نمیخونه بجاش دست و دل بازه... کارای خیر میکنه... این به اون در... درست نمیگم حاج آقا.
_ البته که نه....
یهو پاش رفت روی ترمز و زل زد توی چشمام.
_ یعنی چی حاج آقا...؟! مارو باش چی فکر کردیم چی شد.
لبخندی زدم و گفتم: آخه عزیز برادر! هر چیزی جای خودش رو داره.
زد روی فرمون و گفت: ااااا... حاج آقا شما هم که حرف بقیه رو میزنین. ول کنین بابا این حرفا رو آخه...
با تقی که به شیشهی کناریش خورد یک نیم متری به هوا پرید و حرفش نیمه رها شد.
_ جای پارک ممنوع و حمل با جرثقیل ایستادید... گواهی رانندی لطفا.
_ااا سلام جناب سروان! خوبین؟! خانواده خوبن؟!
_ گواهی رانندگی لطفا.
از رفتارش خندهام گرفته بود. اینقدر توی جیباش غرق شده بود که تابلو بود همراهش نیست.
مثل برق زدهها دست کرد پشت جیب شلوارش و کیفش جیبیاش رو در آورد.
_ببخشید گواهی همرام نیست اما کارت ملی خدمت شما. اینم کارت تاکسی رانی. اینم شناسنامه... اینم....
_فقط گواهی رانندگی لطفا.
_ ببخشید جناب سروان! گفتم همرام نیست اما اهان... بیمه تامین اجتماعی هم دارم.
دستی روی بازوش زدم و گفتم: خودت رو خسته نکنه عزیز برادر! جواز رد شدن از این معرکه فقط و فقط گواهی رانندگی هست و بس. حالا شما هرچی نشون بدی پذیرفته نیست.
_ یعنی هیچ راهی نداره؟!
با اشارهی پلیس از ماشین پياده شدیم.
_شرمنده ماشین باید بره پارکینگ.
_ ای داد بیداد... حالا چکار کنم؟
_ دیگه مثل اینکه چارهای نیست.
با حرفم دستش رو به طرفم دراز کرد.
_ ببخشید حاج آقا! نشد حداقل شما رو به مقصد برسونیم و بیشتر گپ بزنیم.
دستش رو با دو دستم گرفتم و فشردم.
_ خواهش میکنم. اما امیدوارم جوابتون رو گرفته باشید عزیز دل برادر!
با لبخند سرش را کمی خاراند و گفت: جواب چی؟
_ اینکه روز حساب رسی هم مثل اینجا، تنها راه جواز رد شدن و قبولی همه کارهای خوب یا همون خیراتی که فرمودید... فقط و فقط گواهی نمازه و بس.... به امید دیدار عزیز دل برادر.
همانطور که دهانش باز مونده بود از او دور شدم.
نویسنده: فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
کانال
#بایادت_آرامم 👇
╭┅─────────┅╮
🌺
@fahimehiraji
╰┅─────────┅╯
برای دوستان خودفورواردکنید🙏
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•