مقدمه ۳
سريع سمت يخچال رفتم. زير چشمی نگاه تلخی به سمت پدر کردم. در يخچال را باز کردم. پلاستيک نان را برداشتم. با دوی کوتاهی کنار مادر سرسفره نشستم. نگاهم گاهی روی بشقاب خودم بود و گاهی به پدرم. هربار در ذهن کودکانهام دنبال جواب بودم. واقعاً چرا پدر از من و خواهرم بدش میآمد؟ چرا مادر مدام از دکتر و آزمايش و تلاش برای به دنيا آوردن موجودی ديگر به نام بچه حرف میزد؟ مگر من و خواهرم بچهی آنها نبودیم؟
با قاشقی که روی ظرف پرت شد به خودم آمدم.
_ بسه توأم... از بس که هی آزمايش و دارو و دوا کردی خسته نشدی؟! ازهمون اول گفتی قول میدم برات بچه بيارم کووو؟! به جاش اين دوتا رو آوردی که چی؟! نه اسمی ازم موند از آخر نه نسلی.
مادر درحالی که دوباره برنج را توی بشقاب پدر میريخت گفت: میگن اين دکترش فرق داره آقا. درس خوندهی خارجه.
پدر پارچ آب را خم کرد و توی ليوان ريخت.
_ گفتم که نه... ديگه لازم نکرده. همين مونده که اين تحفهها بشن سه تا.
آن موقع اين حرفها را نمیفهميدم. فرق بچه و تحفه را نمیدانستم. وقتی فهميدم که وارد دوران نوجوانی شده بودم و جای حمايتهای پدر را خالی میديدم. حس تنفر کم کم توی وجودم ريشه دواند و تا جوانی و حتی بعد ازازدواج و تولد اولين فرزندِ دخترم شدت گرفت و تنومند شد.
_ از زن خودم که شانس نداشتم از دامادامم شانس نياوردم.
اين حرف را رک هم به من زد و هم به خواهرم که پنج ماه بعد از او، دخترش بدنيا آمد.
🔴کپی= پیگرد قانونی
نویسنده
#فهیمه_ایرجی #برج_واحد۲۱۳
🗨بزودی منتشر خواهد شد