•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
برشی از رمان جذاب و آموزندهی
"برج... واحد۲۱۳"
سراسر هیجان و کشمش
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
بعد از رفتن پليس تنها کارم دويدن بود. گريه میکردم و میدويدم. اما کجا؟ کاش جايی بود که آرامم میکرد. کاش کسی بود که با او درد دل میکردم. از سوز گرمای آفتاب، جلوی شالم را باز گذاشتم.
با غيظ دستمال توی دستم را به لبانم کشيدم. آفتاب همچنان بیرحمانه میتابيد. عرق تمام وجودم را گرفته بود.
به دستمال نگاهی انداختم. قسمتی از آن نارنجی شده بود. با اشک تازهای که روی گونههايم جاری شد، آن را توی دستم فشردم و روی گلهای پرپرشدهی کنار باغچه انداختم. بیهدف میرفتم و به حرفهایش فکر میکردم. اما من که چنين قصدی نداشتم؟ قصد نداشتم دلی را بلرزانم! قصد نداشتم حواسی را پرت کنم؟ واقعاً پس چرا؟ چرا؟ چرا؟
آنقدر آروارههايم را به هم فشردم و گريه کردم که متوجه نشدم وارد خيابان جانبازان شدهام. وقتی به خودم آمدم که زنگ در خانهای را فشرده بودم؛ خانهای که روزی قرار بود پناهگاهم بشود.
پایان فصل اول: زن افزار ص۷۹
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
رمانی که علاوه بر بیان آموزههای اخلاقی، غیر مستقیم آثار بدحجابی را در زندگی به تفسیر میکشاند و فلسفه حجاب را بیان میکند.
رمان ۴۲۸صفحهای
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
جهت اطلاع بیشتر و دریافت کد تخفیف وارد کانال شوید
╭┅─────────┅╮
🌺
@yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯