هو_العشق
تو مرا جان و جهانی
قسمت _هفتم
توی مسیر همش درحال فکر کردن به روز پنجشنبه بودم.. 😕😕یعنی میومدن؟! یعنی همه چیز خوب پیش میرفت؟!یعنی اجرای من بازم مثل همیشه کولاک میکرد؟! ☹️☹️ (روز پنجشنبه.. علاوه بر کارهای فرهنگی باید به عنوان مجری هم آماده میشدم.. من عاشق کارم بودم 😊😊.. مایهٔ آرامشم.. نفسم.. همه چیزم... 😍😍.. هرچی بگم کم گفتم) به خودم اومدم دیدم رسیدم خونه... 😑😑
اصلا متوجه مسیر نشده بودم🤦♀️🤦♀️
همهی موارد لازم برای پنجشنبه رو آماده کردم... و برنامه ها رو چیدم 👌🏻👌🏻همه چیز برای پنجشنبه آماده بود...
تلفن همراهم رو برداشتم.میخواستم یه نگاهی به شبکه مجازی بندازم.. که متوجه پیام مسئولم شدم... بعد از سلام و احوال پرسی..همه چیز رنگ و بوی دیگه ای گرفت.. رنگ و بوی بحث و دعوا 😅😅..گویا مسئله ی خیلی بدی پیش اومده بود و مسئول ما درگیر دادگاه و شکایت بازی شده بود... و متاسفانه همه اینها رو از من میدونست 😕😕
بهم خیلی راحت تهمت زد... و منم از کار خودمو کنار کشیدم... با این تفاسیر... ماجرای پنجشنبه به کلی کنسل شد.. و البته همه ی موارد دیگه.. 😕☹️☹️☹️😑😑
روز چهارشنبه ...روز تشکیل دومین جلسه معرفتی... و عدم حضور من... حتما برای همه عجیبه که چرا من نرفتم... هیچ کدومشون از هیچ کدوم از مسائل خبر ندارن.. 😐😐
بله... درست حدس زدم.. براشون عجیب بوده.. چون بلافاصله بعد چند دقیقه منشیشون باهام تماس گرفت.. 😌😌😌
نویسنده : زهرا خلفی
Khalafi_313
نظرات 👆🏻