💠
آن روز سخت و تلخ
🔹 «مش حمید» (۶)
🔻 شهید «حمید صالح نژاد»فرمانده گردان غواص در عملیات والفجر ۸
🔷شهید صالح نژاد می گفت: دزفول را موشک زده بود و گرد و غبار و دود شهر را پوشانده بود. این وسط ناگهان کلیه های پدرم به شدت درد گرفت. درد شدیدی که امانش را گرفته بود و مدام داشت به خودش می پیچید. چاره ای نبود. باید او را به بیمارستان می رساندم. فکر و خیال آدم هایی که حالا نیاز به کمک داشتند و خانه هایی که بر سر مردم آوار شده بود، لحظه ای دست از سرم بر نمی داشت و در این بین پدرم هم حالش اصلاً خوب نبود.
🔸پدر را بلند کردم و گذاشتمش عقب تویوتا تا ببرمش بیمارستان. بنده ی خدا از درد مچاله شده بود و معلوم بود دارد درد بسیار شدیدی را تحمل می کند.
پایم را گذاشتم روی چدال گاز و به سرعت حرکت کردم به سمت بیمارستان. در بین راه بودم که یک موشک حوالی مسجد جامع به زمین برخورد کرد و با صدای وحشتناک و رعب آوری منفجر شد. آن موشک انگار زنگ خطری برای من بود چرا که همزمان با صدای انفجارش ، یادم افتاد که دارم از ماشین سپاه استفاده ی شخصی می کنم.
🔸ناگهان پایم را به شدت روی پدال ترمز فشار دادم و ماشین با صدای بلند و کشیده ی ، کشیده شدن لاستیک هایش روی آسفالت خیابان، با تکان شدیدی ایستاد.
🔻ماشین را به کنار خیابان برده و گوشه ای پارک کردم و همانجا دلم را گره زدم به خدای رحمن و رحیم و با تمام وجودم از او عذرخواهی کردم. توبه و استغفار کردم که خدایا مرا ببخش. سختی شرایط حواسم را به هم ریخته بود. خدایا برای اینکه در شرایطی خاص، غافل شدم و از بیت المال برای کارهای شخصی و رسیدگی به وضعیت پدرم استفاده کردم، مرا ببخش.
🔷پدرم را در حالی که هنوز داشت با درد دست و پنجه نرم می کرد، از عقب وانت بغل کردم و کنار خیابان گذاشتم روی زمین. بنده ی خدا گمان کرده بود رسیده ایم به بیمارستان. گفت: «حمید! بووه! رسیدیم بیمارسون ؟!»
🔸در حالی که از دیدن وضعیت و حال و روز پدرم، بغض توی گلویم چنگ می زد و اشک دور چشمانم می چرخید، گفتم:«نه! الان می رسیم!»
🔻کنار خیابان منتظر ماندم تا تاکسی یا وسیله ی پیدا شود و پدرم را برسانم بیمارستان. اشک شوق اینکه خدا بلافاصله به دلم انداخت تا از ماشین استفاده شخصی نکنم با اشکی که از حال و روز پدرم در چشمانم جمع شده بود، با هم یکی شد.
🔸بالاخره ماشینی پیش پایم ایستاد. تویوتای سپاه را کنار خیابان قفل کردم و پدرم را با ماشین کرایه، رساندم بیمارستان.
👈راوی: عزت الله معتمد
💠
https://t.me/yadshohada