هدایت شده از یه استکان چای دبش
شیشه را کشید پایین.سرش را از پنجره کرد بیرون و در تاریکی تونل جیغ کشید. تونل دراز پر از صدای جیغ بود.عباس خندید.به ته مانده ی سیگار وینستونش آخرین پک را زد و صدای ضبط را که اتفاقا آهنگ تندی هم نبود ، بیش تر کرد.همیشه آهنگ های ملایم گوش می کرد.عشقش خواننده ای بود به اسم اندی ویلیامز. مهناز پلک هایش را به هم فشار داد و با خنده فریاد کشید :عب باس،عب باس این ماشین بیوکه ، هواپیما نیست. تو پرواز نمی کنی... عبلس هنوز می خندید و پایش روی گاز بود.توتل تمام شد.نور تند بیرون،چشم هایش را می زد.هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند. عباس هنوز می خندید و پایش روی گاز بود . تونل تمام شد . نور تند بیرون ، چشم هایشان را می زد . هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند.. عباس گفت : خاتون من نطقی فرمودند ؟؟ مهناز با چشم هایی که از خوشبختی و جوانی می درخشید جواب داد : گفتم یواش تر برید.این یه بیوک بیچاره ست ، نه هواپیمای غول پیکر اف_چهار. مفهوم شد سروان دوران ؟ عباس با خنده و شیطنت گفت : مفهوم شد فرمان ده مهناز. و پایش را روی پدال گاز بیش تر فشار داد... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید.. ☕️🌹 @yahtadoon