استانبول از عمر به علی ِ ولی، سلام اسم همسرش، عمر است اسم پسرش اما محمد حسین بهشتی و نیز دخترش زهرا. می زند که شک میکنم باشد و خوند که شک دارم باشد. صبر کردم وقت نماز شود تا یقین کنم شیعه است یا سنی؟ وقتی نماز مغرب که شد، این بانو، کرد و نماز گزارد. قبل از نماز در دفترشان گرم صحبت و مباحثه بودیم گفت و می گفت از عشقش به ، که چگونه در قلبش، شعله گرفت و اینکه این عشق هنوز دلربایی میکند. مگر می شود یک سنی اما این همه عاشق خمینی! وسط حرفش چند نکته گفت که عصاره و خلاصه همه دو ساعت صحبت بود. گفت: روزی یک تو پرواز به من گفت، من ایرانی ام و تو غیر ایرانی. من شیعه ام و تو یک سنی. چطور تو کاتولیک تر از پاپ شدی و از ما داغتر طرفدار خمینی هستی؟؟ گفت گفتم: خمینی نه فقط مال ایرانی هاست و نه فقط از آن ِ شیعه ها. او برای است و 👍 و گفت روزی یکی به من گفت تو که اینجوری، چرا شیعه نمی شی؟ گفت گفتم: شیعه آن است که با علی باشد، نه اینکه خود را به فقط شیعه نام نهد. گفت: گفتم: بگذار بماند روز قیامت ببینیم علی دست من سنی را میگیرد تا تو شیعه را؟؟😉 و بالاخره باز از خاطرات گفت و گفت: روزی خدمت رسیدم. بهشان گفتم: همسرم خیلی دوست داشت بیاد شما را زیارت کند ولی نتوانست. اسمش است. عمر همسرم به شما علی سلام رساند.☺️☺️ آقا هم جواب داده بودند و لبخندی ملیح... در مقابل این حرفا، فکر کردم چه بگم که کم نمیارم، و بالاخره بهش گفتم، اگر شیعه بودن، آن است که تو می نمایی، تو یک شیعه ای. و اگر سنی بودن آن است که تو می گویی، من یک سنی ام. ..... دارم مرکز شان را ترک میکنم و ، سخت می بارد و کف خیابان های سنگ فرش استانبول را می شوید. با خود میگویم کاش و ، هم می بارید تا بشوید از خیابان های تنگ ما، ننگ تفرقه را پیامبر باران❤️، ببار تا گرد و غبار تفرقه و فرقه ها شسته شود خاطرات استانبول یحیی جهانگیری @yahyajahangiri