🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
#داستان_کودکانه
😊نمکو
یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت ، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد .
یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت :برو همه درها را ببند ، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد .
شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان .
دیو گفت : بریسید تا بریسید ماه دودان/ بیارید یک چایی بهر مهمان .
مادر و خواهر های نمکو گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کورشو برو چایی بهش بده .
نمکو گریه کنان رفت و دیو را چایی داد .
دوباره دیو گفت : بریسید و بریسید ماه دودان / بیارید یک شامی بهر مهمان .
خواهرهایش گفتند : هفت در را بستی نمکو ، یک در را نبستی نمکو کورشو برو شامش بده .
نمکو رفت دیو را شام داد .
بعد دیو همدم خواست . خواهر هایش گفتند : هفت در را بستی نمکو یک در را نبستی نمکو کور شو برو همدمش باش .
نمکو هم رفت و تو اتاق دیو خوابید . نصف شب دیو نمکو را برداشت و توی توبره گذاشت و پشت گرفت و رفت . نمکو در راه فکری به سرش زد به دیو گفت : دستشویی دارم ، دیو نمکو را از توبره بیرون آورد ، نمکو هم وقتی دیو حواسش نبود توبره را پر از سنگ کرد و خودش فرار کرد .
دیو توبره را برداشت همینطور که می رفت گفت : نمکو اینقدر خودت را سنگین نکن.
ولی صدایی نیامد . توی توبره را نگاه کرد دید پر از سنگ است .
برگشت و رفت و نمکو را پیدا کرد . او را در توبره گذاشت و راه افتاد .
دوباره نمکو گفت : دستشویی دارم .
دیو توبره را زمین گذاشت و نمکو را بیرون آورد . نمکو این بار توبره را پر از خار کرد و خودش فرار کرد . دوباره دیو به راه افتاد و دید که توبره سیخ می زند .
گفت نمکو اینقدر سیخ نزن . دید صدایی نیامد نگاه کرد دید توبره پر از خار است .
برگشت و نمکو را پیدا کرد و توی توبره گذاشت تا اینکه رسید به خانه اش . به نمکو گفت : من می رم شکار اگر اومدم و دیدم که آب حوض لجن بسته تو را به چنگه دار می زنم . نمکو ترسید و دید چندتا دختر دیگر را هم به چنگه دار زده.
دیو رفت بیرون
نمکو رفت دستاشو بشوره تا دست توی حوض برد دید آب حوض لجن بسته . با خودش گفت حالا چه کار کنم الان دیو میاد و مرا هم دار می زنه . یه فکری کرد و رفت مقداری نمک و سوزن و کبریت و پر مرغ برداشت و دخترهایی را هم که آویزان بودند آزاد کرد و خودش هم فرار کرد . همینطور که فرار می کرد دیو را دید که دنبالش می دود با خود گفت الان مرا می گیرد کبریت را روشن کرد و انداخت جلو پای دیو ، پای دیو می سوخت ولی دنبال نمکو می دوید .
دوباره نمکو نگاه کرد دید دیو دارد به او می رسد سوزن را انداخت زیر پای دیو و سوزن توی پای دیو رفت بازهم دنبال نمکو می دوید و بعد نمکو نمکها را ریخت و پای سوخته و زخمی دیو پر از نمک و دردش بیشتر شد ولی نمکو دید باز هم دیو دارد دنبالش می آید .
این بار پر را انداخت ، نمکو بال در آورد و پرواز کرد و رفت خانه شان دید پدر و مادر و خواهرهایش ازغصه نمکو کور شده اند .
نمکو پرش را به چشم مادر و پدر و خواهر هایش کشید چشمشون روشن شد و دیو هم که پاهایش سوخته بود مرد و همه از دست دیو راحت شدند .
🍃🌸کانال مارا به دوستاتون معرفی کنید👌👇
💚
#تربیت_فرزند_امام_زمانی💚
@yar_emam_zaman🌷
ڪانال دوم مارادنبال ڪنید👇
👉
@Amire_bayan