تعجب میکرد
معلم ها و همشاگردی هایش هم این موضوع را کاملا میدانستند. روح الله صفحه کتابش را بست،به آسمان آبی نگاه کرد، خورشید به خون نشسته بود و داشت پشت کوه های مغرب، پنهان میشد. روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_خدایا شکرت، به خاطر تمام نعمت هایی که دادی شکرت...
اگر کسی حرفهای روح الله را گوش میکرد، گمان میکرد که او نه نوجوانی چهارده ساله، بلکه خردمندی چهل ساله است، رنج روزگار و مرارتهایی که به پای او ریخته بودند، از او فردی مجرب و فهیم و صبور ساخته بود
او خدا را شکر میکرد که این باغ بهانه ای شده بود تا کمتر کتکها و آشوبهای فتانه دامن گیرش شود، در این زمان پدرش هم متوجه شده بود که فتانه نسبت به عاطفه و روح الله چقدر سنگدلانه برخورد میکند اما انگار محمود در مقابل فتانه زبانش بسته بود
و گویی سحری در کار بود که محمود اینهمه ظلم را میدید اما انگار اجازه نداشت از این دو فرزند مظلومش دفاع کند و گاهی اوقات صبر محمود لبریز می شد و فتانه را به باد کتک میگرفت، آنقدر فتانه را میزد که هم خودش و هم فتانه از نفس می افتادند ، گرچه این کتک ها به خاطر بچه ها نبود و به خاطر مسائل متفرقه بود
اما فتانه این کتکها را پای روح الله و عاطفه میگذاشت و هر روز با بهانه ای به جان این دو بینوا می افتاد، عاطفه سعی میکرد کمتر به خانهٔ پدرش بیاید اما همان یک باری که در هفته می آمد اندازه یک سال کتک میخورد،
فتانه از عاطفه میخواست که خبرهای خانه مادربزرگ و بعضا مامان مطهره را که هفته ای یا ماهی یک بار به آنها سرمیزد به فتانه برساند. و هر بار که مطهره هدیه ای برای عاطفه می آورد، فتانه آن هدیه را، گرچه عروسک یا اسباب بازی ساده ای بود، از عاطفه به زور میگرفت و به سارا دختر مهدی برادر محمود میداد،
زن مهدی خواهر زاده شمسی بود و فتانه به خاطر شمسی هوایش را داشت،البته فتانه و شمسی دو تا جاری بودند که در همهٔ کارهای هم سهیم بودند و راز دار یکدیگر بودند...
👈
#ادامه_دارد....
#رمان واقعی
#تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی
https://eitaa.com/yaran_vafadar