#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_چهل_و_پنجم
💫قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر بين فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد.
💫من و ابراهيم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند.
💫تعدادی از بچه ها هم در داخل حياط مشغول آموزش نظامی بودند.
💫اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يک نارنجک به داخل پرت شد!
💫دقيقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم!
براي لحظاتی َنفس در سينه ام حبس شد! بقيه هم مانند من، هر يک به گوشه ای خزيدند.
💫لحظات به سختی می گذشت اما صدای انفجار نيامد!
💫خيلی آرام چشمانم را باز كردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه كردم.
صحنه ای كه می ديدم باور کردنی نبود!
💫آرام دستانم را از روی سرم برداشتم سرم را بالا آوردم و با چشمانی كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام..!
💫بقيه هم يک يک از گوشه و كنار اتاق سرهايشان را بلند كردند.
همه با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه می كردند.
💫صحنه بسيار عجيبی بود. در حالی كه همه ما به گوشه و كنار اتاق خزيده بوديم ابراهيم روی نارنجک خوابيده بود!
💫در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد. با كلس معذرت خواهی گفت: خيلی شرمنده ام اين نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق!
💫ابراهيم از روی نارنجک بلند شد در حالی كه تا آن موقع كه سال اول جنگ بود، چنين اتفاقی برای هيچ يک از بچه ها نيفتاده بود.
💫گوئی اين نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
💫بعد از آن ماجرای نارنجک زبان به زبان بين بچه ها می چرخيد.
#پایان
https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20