🤓__ ❇️🔻❇️ 🤓 😁🤯😧🤔 زنگ تفکر 🤔😧🤯😁 🤓 ❇️🔺❇️ __🤓 💫یک سوال با ۱۵ امتیاز 😱 🤩🤩 💫 داستان طبیب و مرد قصاب 🌸 روزی مرد قصابی در حال خرد کردن گوشت بود که تکه استخوانی از گوشت جدا شده و به سمت چشمش پرتاب شد و چشم او زخمی گردید. 🌼 مرد با آه و ناله به سمت خانه طبیب رفت وطبیب، چشم او را نگاه کرد و دید تکه استخوانی در چشم اوست؛ طبیب هم مرهمی در چشم او ریخت و چشم او دردش کم شد و مرد از او تشکر کرد و گفت ببخشید از شدت درد یادم رفت که با خودم پول یاچیز دیگری بیاورم دفعه بعد که آمدم حتما می آورم. 🌺 طبیب گفت نمیخواهد فردا که آمدی یک کیلو گوشت گوسفندی برایم بیاور وبعد چشم او را محکم بست وگفت برو. 🍃 فردا دوباره چشم مرد درد گرفت و یک کیلو گوشت گوسفندی را برداشت و پیش طبیب رفت. 🌷 طبیب نیز دوباره بر چشم او مرهم ریخت و مرد رفت روز ها همین طور پشت سر هم گذشت تا اینکه یک روز طبیب برای معالجه یک بیمار به روستایی رفت و پسرش را جای خودش گذاشت. 🌹 قصاب آمد و گفت طبیب کجاست؟ پسرش گفت من پسر او هستم بگو ببینم مشکلت چیست مرد گفت مرهم در چشمم بریز تا من بروم پسر گفت صبر کن چشمت را ببینم. ☘ پسر چشم قصاب را دید و گفت در چشم تو هنوز تکه‌ای استخوان هست و مرد گفت غیر ممکن است پسر استخوان را از چشم او در آورد و گفت ببین این هم تکه استخوان مرد گفت آری دیگر چشمم نمیسوزد . ✅ مرد تشکر کرد و گفت ممنونم و رفت. 🚫 شب که طبیب آمد با عصبانیت گفت چرا آن تکه استخوان را از چشمش در آوردی پسر گفت آن مرد را از درد نجات دادم طبیب گفت تو فکر کردی هر روز این همه گوشت از کجا می آیند!!! ✅ اما سوال...؟🤔🧐 🔆 این داستان شما را به یاد کدام ضرب المثل می اندازد؟ ☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃☘ 🔸طراح زنگ تفکر امشب 🍃دانش آموز عزیزمون ✨آقای محمدمهدی یعقوبی کیان 💯 کد ۲ 🤔 ۳۸