🌷نکته تفسیری صفحه ۲۳۷🌷 از قعر چاه تا خانه‏ ی وزیر: حسادتِ برادران یوسف، عقل و احساس آنان را از کار انداخت و ایشان را به جنایت هولناکی وادار کرد. آنان پدر را قانع کردند که برادر کوچک تر را برای بازی و تفریح همراهشان به دشت و صحرا بفرستد. برخی از مفسّرانِ قرآن گفته اند که برادران یوسف، او را بسیار اذیّت کردند و کتک زدند و پیراهنش را از تن به در آوردند و پس از آزار فراوان، او را در قعر چاه افکندند . آنان او را در چاه افکندند تا از یادها فراموش شود؛ غافل از اینکه چاه، مقدّمه‏ ی سربلندی و شهرت جهانی او می شود. برادران، پیراهن یوسف را با خون گوسفندی آغشتند و با گریه‏ ای ساختگی، نزد پدر رفتند و خبر کشته شدن یوسف با حمله ی گرگی خون خوار را به پدر دادند! امّا چون قانون خدا این است که تلاش دروغگو بی نتیجه بماند ، فراموش کردند که پیراهن خونین یوسف را پاره کنند، و یعقوب از همین‏جا فهمید که پسرانش دروغ می گویند. البتّه یعقوب دریادل، به جای فریاد و زاری نزد مردم، سوز و گدازش را به درگاه خدا برد و به زیبایی صبر کرد. پیامبر گرامی اسلام در این باره فرموده است: «صبر زیبا، صبری است که انسان در هنگام مشکلات، به مردم شکایت نکند [و برای خدا تحمّل و استقامت نماید].» از سوی دیگر، یوسفِ خردسال که در تاریکی چاه به سر می برد، مورد لطف خدا قرار گرفت و از عالم غیب به او وحی رسید که زمانی فرا می رسد که برادرانت با شرمساری در برابر تو می ایستند و تو آنان را از این کار زشتشان آگاه خواهی کرد. به‏ هر حال، یوسف را مسافران کاروانی تجاری نجات دادند و برای فروش در بازار برده فروشان، به مصر بردند؛ امّا خریدار او، فردی معمول نبود؛ بلکه وزیر پادشاه مصر بود که به خواست خدا، عشق و علاقه‏ ی به آن کودک زیبارو، تمام وجودش را فرا گرفت، و پس از خریدن او، نه تنها مانند بردگان با او رفتار نکرد، بلکه به همسرش سفارش کرد که او را مانند فرزند خود گرامی بدارد. بدین‏ ترتیب، یوسفی که قرار بود برای همیشه از خاطره ها پاک شود، در مدّت کوتاهی از خانه‏ ی وزیر پادشاه مصر سر در آورد و در مسیر شهرت و سربلندی گام نهاد، و خدای بزرگ به همگان فهماند که هرچند مردم خیال می کنند که کارهای دنیا بر اساس خواست آنان پیش می رود، این خواست خداست که در نهایت بر خواست همگان غلبه و چیرگی دارد: «وَاللهُ غالِبٌ عَلیّْ اَمرِه و لّْکِنَّ اَکثرَ النّاسِ لایَعلَمون».