🥀🥀 شب که شد، بعثی ها ریختند توی سلولها و اسرا را گرفتند زیر مشت و لگد. آن قدر که ناله ی «یا حسین» و «یا اباالفضل» آنها به آسمان رسید. وقتی خودشان خسته شدند و اسرا خونین و از پا افتاده، سلول ها را ترک کردند. من کمتر از بقیه کتک خورده بودم. نمی دانم چرا؟ برای همین دلم نمی آمد به آنها نگاه کنم. وقتی صدای ناله های حزین‌شان را می شنیدم، به حال‌شان غبطه می خوردم. بالاخره خوابم برد. در عالم رؤیا بانوی دو عالم «فاطمه ی زهرا» را زیارت کردم. فرمودند: «نگران نباش! نوبت تو هم خواهد رسید». شبی دیگر دوباره هجوم آوردند. این بار من نیز به اندازه ی برادرانم مورد ضرب و شتم قرار گرفتم. وقتی رفتند، با اینکه جای سالمی برایم نمانده بود، ولی در دل خدا را شکر می کردم. چون به آن رضایت درونی دست یافته بودم. راوی :فرزند شهید به نقل از پدرش شهید محمد باقر درودی 🍃🍃🍃 🖤@yaranemoud🖤