✍ حکمت لقمان
🔹روزی لقمان در كنار چشمهای نشسته بود. مردی كه از آنجا می گذشت. از لقمان پرسيد: «چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟
لقمان گفت: راه برو!
آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است. دوباره سوال كرد: مگر نشنيدی؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟
لقمان گفت: راه برو!
آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد.
🔸زمانی كه چند قدمی راه رفت ، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، يک ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد!
👈 مرد گفت: چرا اول نگفتی؟
👈لقمان گفت: چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی دانستم تند میروی يا كُند. حال كه ديدم دانستم كه تو يک ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.
📎دوست خوب من ، تو راه رفتن دیگران را ببین و بعد در موردشان قضاوت کن !