#شهید_مجید_قربانی
#رمان_مجید_بربری
#پارت_۵
#داستان_سوم
...عمو سعید قولش را داد و بعد پرسید؛
_ مجید یه چیزی بگم ؟
+چاکریم عمو جون! بفرما .
_داریم به عملیات نزدیک میشیم ؛ترسیدی؟
+ نه عمو سعید ؛ ترس چی داش مجید و ترس؟؟
_ مجید جون عجیب امشب ساکتی! من مجید به این آرومی رو تا حالا ندیدم، نمیدونم چرا ؟چه خبر شده که داداش مجید ما رو آروم کرده:)
+ نه عمو سعید ،چیزی نیست! خیالتان راحت .
مجید این را گفت و ادامه داد:
+ راستی حاجی نمیدونم با این دردسری که برای خودم درست کردم چیکار کنم ؟
عمو سعید یک آن جا خورد پرسید...
_ چی داری میگی! دردسر چی ؟
مجید به جای جواب آستینش را بالا زد روی دستش خالکوبی عجیبی بود ! عمو سعید تا به حال ندیده بود .
شنیده بود بین بچهها کسی هست که خالکوبی دارد اما فکرش را هم نمیکرد آن آدم مجید، باحال و با مرام باشد.
_ هیچی مجید جون کاری نمیخواد بکنی؛
+ نمیدونم چیکار کنم آبروم رو برده :(
_ناراحت نباش خداوند توبه پذیره خدا میبخشه اگه نبخشیده بود که اینجا نبودی !مدافع حرم نمیشدی، قدر جایی رو که هستی بدون...
فکر این رو که خدا تو را نبخشیده نکن .چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟.
+ خدایا یا پاکش کن، یا خاکش کن!
_ مجید به خدا قسم پاک شده باور کن...
عمو سعید خداحافظی کرد و رفت به سمت تویوتایی که از قبل منتظرش بود چند قدم رفت و ایستاد دستی برای مجید تکان داد و دوباره خداحافظی کرد.
توی آن ظلمات شب تنها نور چراغهای ماشین بود که غلظت تاریکی را گرفته بود.
+ حاج سعید ،حاج سعید، عمو سعید!به مولا قسم خودت فردا میبینی این دردسر رو، هم خاکش میکنند هم پاکش میکنند!
مجید از بین تجهیزات چراغ قوهای را که پیدا کرده بود، به پیشانیاش بست و توی تاریکی شب برای شوخی و خنده به اتاق مرتضی کریمی آمد.
با ادا و اطوارش که وارد اتاق شد صدای خنده بلند بچهها تا چند اتاق دیگر هم رفت همه به کار مجید میخندیدند و او هم نور چراغ را تیز میکرد توی چشم بچهها از خنده غش و ریسه میرفتند شلوغی و هیاهو اتاق را پر کرده بود ؛)
چند دقیقهای نگذاشته بود که حال و هوای اتاق عوض شد، هیچکس نفهمید چه شد که بحث به روضه کشید .!
مرتضی کریمی میخواند و بقیه گریه میکردند. مجید کارش از ضجه و جیغ هم گذشته بود عربده میکشید( لبیک یا زینب) میگفت و عین ابر نیسان؛ اشک میریخت.
آنقدر صدای گریه بچهها بالا گرفته بود که بیشتر رزمندهها از اتاقشان بیرون آمدند پشت اتاق مرتضی کریمی ازدحام بود.
از هم میپرسیدند خدایا چه خبر شده حسین امیدواری بی صدا و آرام در اتاق را باز کرد و با همان نگاه آرام و محجوبش تک تک بچهها را از نظر گذراند .
یکی از داخل صدا زد حسین جان! تو هم بیا تو بیا استفاده ببر برادر حسین .
حسین در را تمام باز کرد و آمد توی اتاق آرام گوشهای نشست و شانههایش شروع کرد به لرزیدن...
https://eitaa.com/yaranesoleimanii