آدم ها تو جهانِ خودشون زندگی میکنن.
در ذهن اونها همیشه جهان های خوب تری وجود داره که ازش محروم هستن و برای همین همیشه نقص های جهانی که توش هستن رو میبینن و این نقص ها گاهی براشون خیلی بزرگ جلوه میکنه!
آدم ها توی جهان خودشون زندگی میکنن و حسرت جهان های دیگه ای رو میخورن و البته بعضی از جهان ها رو هم هیچ وقت نمیشناسن!
مثلا من ده ساله که از کنار یک بیمارستان مخصوص اطفال رد میشم!
گاهی چند روز در هفته...
و بعضی روزها دوبار!
اما هرگز به جهانِ مادر و پدرهای تو اون بیمارستان فکر نکرده بودم و ذره ای به شناخت جهانشون نزدیک نبودم!
برای من اون بیمارستان فقط همون ساختمانی بود ک از بیرون می دیدم و از عمق غصه و خستگی جسمی و روحی و نگرانی مادر و پدری ک بچه شون تو بیمارستان بستریه هیچی نمیدونستم!
و از این طرف در جهان من دخترکی بود که نفسم به نفسش بند بود و پی در پی مریض میشد و این مریضی ها منو خسته و کم صبر کرده بود!
و این اواخر، شکایت داشتم! گله داشتم! زیااااد! خیلی زیاد!
تا اینکه یک روز پام ب بیمارستان باز شد!
و فقط برای دو شبانه روز اونجا بودم!
و جالبه که از اون شب اولی که تو بیمارستان موندیم انگار در وجود من چیزی تغییر کرد.
تو اون بیمارستان ک باید اوج ناراحتی من می بود، من دیگه شکایتی نکردم و به طرز عجیبی آروم شده بودم !
در حقیقت از چیزی در وجود خودم خجالت کشیدم! خیلی زیاد! خیلی خیلی زیاد!😔
من به همه مادرها و بچه های مریضی که دیدم لبخند زدم و بهشون امید دادم! با بچه های کوچیکِ سِرُم ب دستی که هم سن دخترم بودن و گریه میکردن حرف میزدم تا آرومشون کنم.
زمان هایی ک دخترم کاری نداشت به مادرهایی ک بچه های کوچیک یکی دو ساله داشتن کمک میکردم و کمی بچه هاشون رو بغل میکردم ک بتونن فقط دقیقه ای استراحت کنن...
و از اون روز جهانم کمی تغییر کرد!
از اون روز هروقت از کنار اون بیمارستان رد میشم دیگه اونجا فقط یک ساختمون نیست! من برای تک تک آدم های توی اون بیمارستان دعا میکنم!
حتی هر شب در سکوت شب وقتی میخوام برم بخوابم و ب دخترم نگاه میکنم ک در جای خودش خوابیده، ذهنم به سمت بیمارستان پرواز میکنه!
به بچه هایی ک اونجا بودن و من دیدمشون...
که آیا خوب شدن؟ مرخص شدن؟
به اون بچه ی درگیر بیماری سرطان و به پدری نشسته بر بالین فرزند ک سکوتش مرگبار ترین سکوت دنیا بود!
به مادرهای خسته و پر غصه و هراسان! به نیمه شبهای اورژانس و پدرهای مستاصلِ فرزند در آغوش گرفته ک ناخودآگاه منو یاد قصه ی یک پدر و فرزندِ آشنا مینداختن! به مستاصل ترین پدرِ فرزند از دست داده ی تاریخ!😭
حالا تقریبا هر شب من به آدم هایی فکر میکنم که سالها در جهان اون ها زندگی نکرده بودم! و الان هم زندگی نمیکنم و فقط ۲ شب در اون زیست کردم!
چند وقت پیش رفیق شفیقی از من پرسید: این روزها و شبهای سختی که درگیر بیماری فرزندت بودی، برات چه درسی و آورده ای داشت؟
نیازی نبود به سوالش فکر کنم تا جوابش رو پیدا کنم!
چون همون شب اولی ک چند ساعت رو تو اورژانس گذروندم و انواع بچه های بیمار و پدر و مادرهاشون رو دیدم به خودم گفتم: نگاه کن پونه! خوب نگاه کن و ببین که خدا تو رو کجا آورده!😭
و من در اون دو شب به ناشکری های تمام زندگیم فکر کردم!
نه به شکایت ها و کم صبری ها و غصه ها و گریه هایم ! نه!
من به تمامِ اون شبهایی فکر کردم ک من و همسر و فرزندم تو خونه مون در کنار هم خوابیدیم و من نگفته بودم:
خدایا شکرت...😭
#احساس_نوشت
#شکر_گزاری
@yaremehrabanema