❤️🍃❤️
😍حکایتعاشقی
💌بااجازهبزرگترهابله
💍خواستگاریبهسبکشهدا
صفورا تو بیمارستان مدرس کمک پرستار بود. همونجا ایوب رو که از جبهه برای مداوا به اون بیمارستان منتقل کرده بودن دیده بود. صفورا اینقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر مادرش تعریف کرده بود که اونا هم اومدن ملاقاتش. ارتباط ایوب با خانواده صفورا بعد مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت. این رفت و آمدها باعث شده بود صفورا ایوب رو بشناسه و ما رو به هم معرفی کنه.
رفتم بالا و تو اتاق منتظرش شدم. اگه میومد و روبروم مینشست اون وقت نگاهمون به هم میفتاد و این رو دوست نداشتم. همیشه خواستگار که برام میومد چیزی ته دلم بهم اطمینان میداد که این مرد زندگیم نیست.
🔸ایوب اومد و سلام کرد. صورت قشنگی داشت، یکی از دستاش یه انگشت نداشت و اون یکی بی حس بود. ولی چهار ستون بدنش سالم بود. کمی دورتر از من و کنارم نشست.
💍🌷💍🌷💍🌷💍
ادامه دارد .....
@yasegharibardakan