بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیستم 🔶مسجدالرسول🔶 روزهای پایانی ماه رمضان تندتند سپری می‌شد. داود به گروه سرود صالح رفت تا از نزدیک بازدید کند. دید صالح در حال تمرین دادن بچه‌هاست. بچه‌ها که 35 نفر از ابتدایی و متوسطه اول بودند، شعری را که صالح به آنها داده بود با صدای بلند می‌خواندند و تمرین می‌کردند. وقتی صالح دید که داود آخر مسجد نشسته و به آنها نگاه می‌کند، وقت استراحت کوتاهی به بچه‌ها داد و خودش به طرف داود رفت. -چه خبر صالح؟ بچه‌ها دل میدن به کار؟ -آره. سلامتی. خوبن. تقریبا هیچ‌کدومشون تو هیچ گروه سرودی نبودند! -ینی حتی تو مدرسشون هم گروه سرود نبوده؟ -نه. حالا باز اینو میشه تحمل کرد. مسئله اصلی من الان اینه که پسرها از عیدِ نوروزِ کلاسِ ششم، صداشون دو رگه میشه. بخاطر مسائل مربوط به بلوغ و این چیزا. اگه بلند بخونن، جیغ میشه. اگه آروم بخونن، بم میشه. -خب دیگه این یه چیزِ طبیعیه. از ترکیب این صداها بنظرم چیزِ قشنگی درمیاد. صالح اون پسره کیه؟ -کدوم؟ همون که یه تیشرت سفید تنشه و صورتش چندتا دونه درشت داره؟ -آره. همون. حواست بهش هست؟ -آره. سامانو میگی. چشم ازش برنمی‌دارم. بلوغ زودرس داشته. خودشم پسر خوبیه. حاشیه خاصی ازش ندیدم. -اون پسر لاغره چی؟ همون که خیلی با بچه‌های کوچیک‌تر از خودش شوخی می‌کنه. -آره. اون اسمش حُسینه. اونم بد نیست. دیروز بهش گفتم دیگه نبینم گردن بچه مردمو بگیری تو بغلت و فشار بدی. اونم گفت چشم. -چند روز پیش داشت از یکی از بچه‌های دبستانی فیلم می‌گرفت. احمد رفت بهش تذکر داد. -آره. این اخلاقا داره این بچه. بیچاره پسر خوبیه‌ها. منظور خاصی هم نداره. اما هنوز خیلی بچه است. -پسرای دمِ بلوغ و متوسطه اول، افراطِ زیادی تو دوستی با هم‌جنس دارن. دیشب به احمد گفتم رو این مسئله کار کنه و ببینه اگه پسری رفتاراش تابلو هست و ممکنه حاشیه داشته باشه، آروم بکشونه کنار و باهاش حرف بزنه. -حالا که اینو گفتی، یه چیزی یادم اومد تا بهت بگم. این علی هستش. همین که پریشب باخت و حذف شد. کلاس دوم متوسطه اوله. خیلی هم کم حرفه. -آره. خب؟ همون که یه شب باباش اومده بود مسجد و به شب قدر کمک کرد. -آره. آفرین. همون. فهمیدی چرا باخت؟ -ینی چی؟ ینی الکی باخت؟ -آره. چون خیلی علاقمند به یکی از بچه‌هاست که اسمش حمید هست. هم‌کلاسیش بوده. حمید رفته به مرحله بعد. باید از بازیِ علی و رقیبش، یه نفر میومد بالا تا با حمید مسابقه بده. -خب؟ لابد علی خودشو بازنده کرد که رقیب حمید نشه. -دقیقا. و چون رقیب خودش یه کم بازیش خوب نیست، و علی می‌تونست به راحتی ازش ببره، علی گذاشت که اون بره و رقیبِ حمید بشه و حمید ازش برنده بشه. -عجب! خب حالا شما چی‌کار کردین؟ -تو جای ما! کاری میشه کرد؟ نه میشد اینو به زبون آورد. و نه میشد بهش تذکر داد. چون خیلی پسر خودداری هست و خیلی اهل گپ و معاشرت نیست. ما هم از رفتاراش فهمیدیم. -صالح کاش دو سه سال وقت داشتیم و می‌نشستیم و رو تک به تک این بچه‌ها مطالعه می‌کردیم و کمکشون می‌کردیم. -داود خداوکیلی کجا میخوای بری؟ بمون همین‌جا. تو که فعلا قصدِ رفتن به قم نداری. -من قصد نداشتم بیام شهر شما. یه چیزی مجبورم کرد بیام. اما فکر کنم کم‌کم دیگه تمومه و باید جمع کنم برم. شما که بچه این شهر و این منطقه هستین، حواستون به این چیزا باشه. @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇