🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت پنجم
اولین شب پاسداری در جبهه
ما را به کمیته انقلاب اسلامی آبادان تحویل داد.
یه نفر به اسم محمد پورمند ما را برد لب شط توی یه ساختمان که خوابگاه پرستاران بیمارستان شرکت نفت بوده و الان تبدیل به مقری برای تجمع نیروهای مدافع شده.
شرکت نفت آبادان یه دانشکده پرستاری داره و تعداد زیادی دانشجوی دختر و پسر از سراسر کشور در این دانشکده مشغول تحصیل.
جهت اسکان این دانشجویان ۳ تا ساختمان ۲ طبقه که تعداد زیادی اتاقِ مجهز داره ساخته شده.
دانشجویانی که از این دانشکده فارغ التحصیل میشوند در سراسر کشور نمونه هستن.
فاصله ساختمان با لب شط ۲۰ متر و عرض شط در این نقطه حدود ۳۰۰ متر. یعنی ما در فاصله ۳۰۰ متری عراقیها هستیم. مسئول مقر ابراهیم اسحاقی است، پاسدار کمیته و عرب زبان.
ما آبادانیها به رودخانه اروند میگیم شط، چون خیلی بزرگه.
چند تا سنگر پشت شمشادها کنده شده. نفرات بنحوی تقسیم شدن که در هر سنگر ۳ نفر با ۱ تفنگ مستقر شدیم.
امشب اولین بار در عمرم است که بیرون از خونه و توی سنگر و جبهه نگهبانی میدم. نمیدونم باید چکار کنم اصلا هیچ چیزی نمیدونم. بهمون گفتن دونفر بخوابند ۱ نفر بیدار باشه و ۳ ساعت نگهبانی بده بعد نفر بعدی را بیدار کنه. گفتن ۲ نفر بخوابند ولی نگفتن کجا بخوابیم. سنگری که توش هستیم خیلی کوچک و کم عمقِ، در حالت نشسته فقط کمرمون داخل سنگر و سینه و سر از سنگر بیرون است.
تازه اگر پاهامون را دراز کنیم تمام طول سنگر را میگیره.
البته نمیتونیم بخوابیم، هم هیجان داریم هم ترس. ترس از اینکه هر لحظه یه عراقی بیاد بالای سرمون و سرمون را ببره. به ما گفتن که غواصهای عراقی مکررا از شط عبور میکنند و به مدافعان حمله میکنند.
از ترس مون هر ۳ نفری تا صبح بیدار موندیم.
صبح غلام با وانتش اومد دنبالمون و برگشتیم مسجد از مسجد هم رفتم خونه.
وقتی بابام شنید شب گذشته مرز بودم و نگهبانی دادم خیلی خوشحال شد. سفارشهایی در مورد هوشیاری و مراقبت میکنه.
خیلی خسته ام، چند ساعتی میخوابم.
ظهر به امید اینکه ببرندم جبهه خرمشهر خودم را به مسجد میرسونم.
بغیر از نگهبانها کسی نیست، برگشتم خونه و با یه لقمه غذا شکمم را سیر میکنم.
بعد از ظهر بهمراه سعید برادر بزرگترم و سعید یازع و فرید خنافری میریم مسجد امیرالمومنین.
چند نفر دیگه هم اومدن.
یه مرد ریشو که دیروز هم توی مسجد بود و شب هم همراهمون اومده بود کمیته و از دیروز بطرز عجیبی به دلم نشسته بود، او هم اومده.
باهاش دست دادم و احوالپرسی میکنم، طنین صداش هم قشنگه، نمیدونم چطور شده که از دیروز تا حالا بهش علاقمند شدم.
اسمش محمد است ریش انبوه و حنایی رنگی داره و حدود ۲۱ ساله. برادرم و بقیه بچه ها را بهش معرفی کردم.
عمو غلام با وانت پیکانش اومد و سوار شدیم.
قسمتی از مسیر حرکتمان بطول تقریبا ۵۰۰ متر بدون هیچ حفاظ و پوششی از جلوی چشم عراقیها میگذره.
این خیابون در کناره اروند رود است و از جلوی درب اصلی پالایشگاه میگذره، بعلت پیچ تندی که در این قسمت از جاده وجود داره، از قدیم به پیچ خطرناک معروفه.
عراقیها چندتا تیربار را روی همین نقطه آماده شلیک گذاشتن.
عمو غلام نعره کشید و پا را روی پدال گاز فشار داد. تیربارها به غرش دراومدن، ده ها گلوله بسمت وانت اومد ولی اصابت نکرد و بسلامت میگذریم.
محمد پورمند، مسئول عملیات کمیته اومد و نیروها را بین سنگرها تقسیم کرد.
من و سعید یازع و فرید خنافری توی یه سنگر سعید برادرم هم سنگر بعدی با چندنفر دیگه.
در حین اینکه وارد سنگرها میشیم اطلاع دادن که حدود نیمساعت دیگه کسی میاد و شام میاره یه وقت بهش شلیک نکنید.
شام همبرگر آوردن!!!
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد