شهید تواب توی شهر ما خیلی خوش سابقه نبود. جوان خوش هیکلی بود، اما معروف بود که نماز نمی‌خواند و شدید گرفتار مشروبات بود، در عین حال وضع مالی خوبی داشت و اهل کار بود. زمین‌های کشاورزی مرغوبی داشت. تا اینکه دو سه سال قبل از انقلاب، به خواستگاری دختر برادرم آمد. برادرم، نمی‌دانست چه کار کند، با من مشورت کرد و گفتم: بگو اگر مشروب را ترک کردی، دخترم را به تو می‌دهم. همین را مطلب را مطرح کردیم. گفت شاید بتوانم نماز بخوانم، اما مشروب را نمی‌توانم ترک کنم. برادرم نیز جواب منفی داد. او هم دیگر پیگیری نکرد. تنها ویژگی مثبت او عزاداری برای سیدالشهدا در دهه محرم بود. هم خرج می کرد و هم با صدای خوبی که داشت مداحی می کرد! روزها گذشت تا ایام محرم رسید. برای آن سال سخنران خوبی برای هیئت شهر ما دعوت شد. یک شب به سخنران، ماجرای این جوان را گفتم. خیلی از او خوشش آمد و گفت: آقا طیب حاج رضایی هم اینطور بود، غرق در گناه و مشروب و اهل دعوا، ولی به امام حسین علیه السلام خیلی ارادت داشت، بزرگترین هییت تهران را برگزار می‌کرد. خلاصه همین موضوع دستش را گرفت. این روحانی، آن شب شروع به صحبت در مورد مشروبات کرد. آیات و روایات را خواند و در مورد این گناه، غیر مستقیم صحبت کرد. بعد از پایان جلسه، همین جوان سراغ سخنران هیئت رفت و‌ با دل پاکی که داشت ماجرای خودش را گفت. حاج آقا هم حسابی باهاش صحبت کرد که مراقب باش. شیطان از همین طریق وارد می‌شود و... تا روز عاشورا بیشتر موضوع صحبت، بر سر مشروبات بود. این جوان حسابی منقلب شده بود. خلاصه بعد از دهه، به حاج آقا قول داد دیگه سمت این نجاست نمیره و همینطور هم شد. بعد از محرم تصمیم خودش را گرفت، زیارت رفت و برگشت و نماز را شروع کرد. هنوز چند ماهی از محرم نگذشته بود که برخی‌ها واسطه شدند و بار دیگر به خواستگاری دختر برادرم آمد. این بار، همه از او تعریف می‌کردند. مراسم ازدواج به خوبی برگزار شد. چند ماه بعد، از دختر برادرم پرسیدم: آقای داماد چطوره؟ او گفت: عمو جان، همسرم اهل نماز شب شده. هر شب گریه می‌کند که چرا این سالها، اینقدر آلوده بوده. شوهرم هر زمان بیکار است مشغول نماز قضا می‌شود. ایام انقلاب بود. تازه داماد ما محور تظاهرات و از انقلابیون شده بود. با پیروزی انقلاب بسیج مسجد را راه اندازی کرد. اهل مطالعه شد و از عاشقان امام زمان شده بود. بارها همراهش به جمکران رفتیم. اصلا این آدم به طور کل تغییر کرد. با شروع جنگ اولین گروه رزمندگان را از شهر مان راهی جبهه کرد. من نیز سال ۱۳۶۰ به جبهه رفتم، مدتی را در گردان او بودم. همه از معنویت او تعریف می‌کردند. صوت ملکوتی او در مداحی ها همه را جذب می کرد. تا اینکه شب عملیات فتح المبین به من گفت: عمو جان، من امشب شهید می‌شوم، بعد در مورد محل دفن صحبت کرد و گفت قبر خودم را فلان نقطه کنده و آماده کرده ام و برخی موارد، وصیتش را گفت. با تعجب گفتم: فرزند شما تازه به دنیا آمده، این حرفها را نزن، اصلا شما از کجا می‌دانی شهید می شوی؟ سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: بین خودمان بماند، چند بار خدمت آقا امام زمان رسیده‌ام، آقا امروز به من فرمودند: آماده باش که امشب مهمان جد ما سیدالشهدا خواهی بود... بنا به تاکید دختر شهید، نام او بیان نشد. 📙برگرفته از کتاب در دست تالیف گروه شهید هادی در مورد مشروبات