☀️هوالحبیب
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝نویسنده:
#زهرا_فاطمی☔️
🖇
#قسمت_شصت_دوم
چندروزی گذشته بود و من خودم را با درس خواندن مشغول کرده بودم تا مبادا ذهنم به سمت کیان برود.
هرچند عشق کیان چنان در وجودم ریشه دوانده بود که محال بود به این آسانی بتوانم خودم را از قید و بند این عشق آزاد کنم.
مدتی بود که در خانه خانم جان اطراق کرده بودم ولی در نهایت
با اصرارهای روهام و تماس پدر دوباره به خانه برگشتم
و امید داشتم که مادرم دوباره پای فرزاد را به بحثهایمان باز نکند ولی چه امید و آرزوی محالی!
چراکه در اولین روز ورودم به خانه بحث آقای دکتر باز شد .
وقتی سر سفره نهار نشسته بودیم
مادر برای خودش یک لیوان آب ریخت و روبه من گفت:
_روژان جان فردا ساعت چند کلاس داری؟
_مامان جان فردا صبح ساعت ۱۰ امتحان دارم .چطور ؟
_چیز خاصی نیست .فرزاد تماس گرفت گفت میخواد فردا بیاد دنبالت، برید نهار .منم قبول کردم و گفتم ساعتش رو بهش اطلاع میدی.
حالا هم بعد نهار برو باهاش تماس بگیر و ساعتش رو مشخص کن.
_مامان جان اینکه شما بدون اطلاع من با فرزاد قرارنهار گذاشتید چیز خاصی نیست؟مامان من دخترتم چه اصراری داری که هرچه زودتر از شر من راحت بشی هان؟
با عصبانیت از سر میز بلند شدم.
پدرم که تا آن لحظه ساکت نشسته بود قاشقش را روی ظرفش گذاشت
_بشین روژان .کسی تا غذاش تموم نشده جایی نمیره .
دوباره سر جایم نشستم
پدر دست مادرم را که روی میز بود، گرفت:
_سوده جان چرا نمیزاری روژان خودش انتخاب کنه ؟
_من که نمیگم همین الان بره با فرزاد ازدواج کنه.من میگم یکم با فرزاد بگرده شاید از اون خوشش اومد .مشکل اینجاست دخترت سرش خورده به جایی و نمیدونی چی به نفعشه.تو رو خدا ببین اون از پوشش که خودش رو بقچه پیچ میکنه اونم از بی توجهیش به فرزاد.
روژان منو ببین .،من کی بدت رو خواستم که الان تا حرف میزنم جبهه میگیری؟
در حالی که حرص میخوردم،گفتم:
_شما هیچ وقت بد منو نخواستی .مامان خانم اگه به نظرات من هم کمی اهمیت بدی بد نیست.به حجابم توهین نکن .مامان من اونقدر عاقل هستم که بتونم نوع پوششم رو خودم انتخاب کنم .تا کی قراره انتخابم رو بزنی تو سرم .
در مورد فرزاد هم ،باشه فقط همین یک بار بخاطر قولی که از طرف خودتون دادید فردا باهاش میرم بیرون ولی اگه بعد از این قرار نظرم در موردش عوض نشد قول بده که دیگه در مورد این اقا حرفی نزنید ؟
_باشه تو برو اگه پسر بدی بود من دیگه اصرار نمیکنم.
در حالی که با دستمال کاغذی لبهایم را پاک میکردم رو به پدر کردم:
_اجاره میدید من برم دنبال درسم عالی جناب !
_زبون دراز خودمی.برو به درست برس.
به اتاقم پناه آوردم دلم از این همه بی توجهی مادر به من و نظراتم گرفته بود و نمیتوانستم کاری کنم.
تلفن همراهم را از روی میز مطالعه برداشتم .تا روشنش کردم کلی پیام برایم آمد .
دوتا پیام از زهرا ، چندتا پیام تبلیغاتی و یک پیام از شماره غریبه بود .
کنجکاو شدم و سریع پیام را باز کردم .
فرزاد بود که پیام داده بود:
_سلام روژان جان . خاله گفت فردا کلاس داری لطفا ساعت پایان کلاست را برایم بفرست تا به دنبالت بیایم
شکی نداشتم که شماره مرا از مادرم گرفته است.
دلم میخواست بخاطر کارهای مادر سرم را به دیوار بکوبم .
در جواب پیامش نوشتم:
_سلام.من فردا ساعت ۱۱ جلو در دانشگاه منتظرتون هستم. خدانگهدار
پیام را ارسال کردم و روی تخت دراز کشیدم .
چشمانم را بستم ،صدایی در وجودم فریاد میزد که با رفتن به این قرار به کیان خیانت میکنم و نباید زیر بار این قراربروم و از طرفی عقلم هشدار میداد که این قرار بهترین زمان برای فراموشی کیان است
و با این قرار میتوانم به خودم فرصت بدهم که درست انتخاب کنم و تصمیم بگیرم
&ادامه دارد...