🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ رها صدایش را پایین آورد: حالش بد شد، شوهر جانش بردش اتاق استراحت کنه. وضعش خوب نیست. میگفت بچه خیلی پایینه و نگران بودش! آیه: الان چطوره؟بهش سر زدی؟ رها: قبل از اومدنت پیشش بودم. تازه خوابش برده. آیه: وروجکاش کجان؟ رها: مهدی بردشون پارک سر خیابون. آیه: مامان زهرا رو ندیدم! رها: تو آشپزخونه داره حلوا درست میکنه. آیه: خیلی خسته شد این روزا! رها: این سالها خیلی با هم رفیق شده بودن. خیلی بهم ریخته. بابام که مرد، حس کردم راحت شد. اما الان که فخرالسادات رفت، خیلی تو روحیه اش تاثیر منفی گذاشت! آیه: باورم نمیشه که مامان فخری رفت! ارمیا خیلی داغون شد. صبح از بیمارستان مرخصش کردیم. شوک بدی بود براش. رها: الان چطوره؟ آیه: بهتره خداروشکر. بیرونه. پیش بابا ایناست. رها: ایلیا چطوره؟ آیه: هنوز باهاش گرفتاریم! وابستگی زیادش به ارمیا و زمینگیر شدنش این چند ساله، روحیه ی ایلیا رو به هم ریخته. ارمیا هم با دیدن بهم ریختگی ایلیا، روز به روز سرخورده تر میشه. یادته اون روزا که میخواست بره؟ رها خوب به یاد داشت. اشک های آیه. دعواهای سید محمد و صدرا با ارمیا. سکوت و در خود خمودگی ارمیا. زینبی که چشمانش همیشه برق اشک داشت و از ارمیا جدا نمیشد.ایلیا و دعواهای هر روزه اش در مدرسه و افت تحصیلی. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻