🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ سفره که جمع شد، استکان های چای بِه که توسط سایه و سید محمد ریخته و پخش شد،در جلوی همه قرار گرفت، صدرا رو به ارمیا پرسید: اونجا چه خبرا بود؟ ارمیا: جز گرفتاری مردم هیچی نبود. همه چیز از بین رفته بود. سیدمحمد: کاری از دست ما برمیاد؟ ارمیا: هنوز جون داری؟ سیدمحمد تک خنده ای کرد: نگران من نباش. من به شیفتای طولانی عادت دارم! سایه: شما که بله!عادت داری! باور کنید وقتی از خونه بیرون میره، نمیدونم کی برمیگرده!دیروز گفت برم نون بخرم، دوازده ساعت بعد از بیمارستان زنگ زدن، برگشته بدون نون! میگه توی صف بودم،حال بیمارم بد شده بود رفتم بیمارستان، کارم تموم شد، داشتم برمیگشتم خونه که برای دکتر کشیک مشکلی پیش اومد ازم خواست چند ساعت بمونم تا برگرده، منم موندم و پنج ساعت بعد هم خبری نشد، همون موقع هم بیمار اورژانسی آوردن، رفتم اتاق عمل و چهار ساعت بعد از اتاق عمل اومدم بیرون و موندم تا وضع بیمار تثبیت شد و دیگه حال نون گرفتن نداشتم! صدای خنده ی جمع بلند شد که حرِف زن عمو خنده ها را خاموش کرد: زِن دکتر شدی!کم چیزی نیست! فقط کلاس گذاشتن و پول خرج کردن که نیست، این چیزا رو هم داره! فخرالسادات از عروس کوچکش دفاع کرد: سایه جان هم خانوم دکتره! تازه اصلا هم اهل خرج اضافه و اینا نیست. سید عطا پوزخندی زد. آیه نفس عمیقی کشید. اضطراب داشت بودن این عمو و همسرش. ارمیا نگاهش را به آیه و نفس های عمیقش داد و گفت نگرانی؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻