🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ بودند. تمام مدت پشت آنها می آمدند و سعی در سبقت گرفتن نداشتند. محمدصادق از چراغ رد شد و ارمیا پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهش به ماشین های مشکوک عقبی بود. در یک لحظه هر چهار در دو خودرو باز شد. اسلحه های دستشان را که دید دنده را جا زد و فریاد زد: بخوابید کف ماشین! همه مات شدند که صدای شلیک با حرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد. آیه دستش را روی سر زینب گذاشت و همراه مریم، تا جایی که میتوانستند خوابیدند. ارمیا گاز میداد و سعی در دور شدن از مهاجمان داشت. اما آنها سپر به سپر می آمدند. ماشین گلوله باران شده بود. آنقدر سرعت ارمیا بالا بود که از محمدصادق گذشتند. ایلیا گفت: ماشین بابا بود؟ جواد و رضا پسران مسیح سرک کشیدند و با دیدن تیراندازی متعجب گفتند: دارن تیراندازی میکنن بهشون. محمدصادق سرعت ماشین را بیشتر کرد و به رضا گفت: زنگ بزن پلیس! رضا با صد و ده تماس گرفت. دقایقی بعد دو خودروی پلیس به تعقیب گران اضافه شد. ارمیا خوب توانست ضاربان را جا بگذارد. پلیس هنوز در تعقیب آنها بود که ارمیا ماشین را در یک فرعی پارک کرد هنوز نفس راحت نکشیده بودند که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد. کلاه کاسکتش را از سرش برداشت، نگاه مسیح و ارمیا به مرد بود. مسیح گفت: بالا نیاید. ارمیا بزن دنده عقب. دست ارمیا آرام به سمت دنده رفت که مرد کلت کمری اش را در آورد و به سمت ارمیا شلیک کرد... *** ارمیا خندید و به مسیح گفت: با چشم باز چرت میزنی امیر؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻