🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ مسیح از خاطرات بیرون آمد. لبخندی به لب های خندان ارمیا و صدرا زد: از دست امیر امیر کردن های شما دو تا من خودمو بازنشست کردم!چه دشمنی با من دارین آخه شما؟ صدرا گفت: اسمت برای امیر شدن خیلی لوسه!با این اسمی که تو داری، باید نقاشی، بازیگری، چیزی میشدی!آخه مسیح پارسا؟به امیر بودن نمیخوره. ارمیا گفت: امیر مسیح پارسا بگو!این همه جون کنده امیر شده. مسیح چشم غره ای به ارمیا رفت: نه که خودت امیر نیستی! امیر ارمیا پارسا! اسم این خیلی میخوره؟ ارمیا با حفظ همان لبخند گفت: من سرهنگی بیش نیستم. اونم بازنشسته و با زن نشسته!شما سرتیپ شدی و شیرینی ندادی! مسیح: منم دیگه با زن نشسته شدم! بعد آهی کشید: جای یوسف خالی. این سالها، همش جاش خالی بود. تو و یوسف عین دو تا دستام بودید. یوسف که رفت، جای خالیشو هیچ چیزی پر نکرد. تو هم که... مسیح سکوت کرد و ارمیا ادامه داد: منم که علیل شدم و از جفت دستات افتادی.الان چطوری غذا میخوری؟ صدرا بلند خندید و مسیح لبخند زد. ارمیا بود دیگر، دردها را برای خودش و شادی را برای همه میخواست.مراسم هفتم فخرالسادات به خوبی برگزار شده بود. دیگر وقت رفتن بود. مسیح و مریم بلیط قطار داشتند. سید محمد باید به بیمارستان باز میگشت. صدرا و رها سر زندگیشان و آیه هم کنار همسر مظلومش. آیه ای که این روزها زیاد خواِب سید مهدی را میدید. سیدمهدی نگران دخترکش. دخترکی که چند ماه دیگر دانشجو میشد. دخترکی که روزهای پر کشیدنش از باِم خانه ی مادر، نزدیک میشد. زینب سادات بود و خواستگاران پی در پی اش! زینب سادات بود و غم و اندوه مادرانه ی آیه .... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻