🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_شصت_هشت
رها با افتخار گفت: دانشجوی پرستاریه! خانوم و نجیب!آرزوی خیلی از مادرا و پسراست!
احسان: حالا چرا محمدصادق رو قبول نمیکنه؟
محسن: محمدصادق دیکتاتوره!
مهدی ادامه داد: همش میخواد همه چیز رو کنترل کنه.
دوباره محسن: زینب میگه شبیِه عمو مسیحه.
مهدی: میترسه مثل خاله مریم خونه نشین بشه و حق نداشته باشه تنها از خونه جایی بره.
محسن: میگه اینجور مردا زود زناشونو پیر میکنن.
مهدی: حق هم داره!با اینکه خاله مریم از مامان کوچیک تره، اما خیلی شکسته شده!
رها و صدرا نگاهشان بین پسرها در گردش بود. با سکوت آنها رها گفت:
ماشاالله اطلاعات!
صدرا: ماشاالله به َفک! شما ِکی خاله زنک شدین؟
ِ مهدی: زینب خواهر ِ ماست!باید حواسمون بهش باشه!رها به اتاقش رفته و تلفن همراهش را برداشته، تماس را برقرار کرد. صدای آرام آیه
گوشی تلفن همراهش پیچید: جانم رها جان؟
رها لبخند به لبانش راه یافت: جونت سلامت استاد!خوبی؟
آیه: خوبم دکتر!شما چکار میکنید؟پسرات خوبن؟این ورا نیومدی!مادرت چشم به راهته!
رها: پسرا خوبن.این هفته سعی میکنیم بیایم به مادر سر بزنیم. راستش یک چیزی شده، خواستم بدونی!
آیه: خیره ان شاالله
رها: آقا مسیح به صدرا زنگ زده بود که پیگیر جواِب زینب سادات بشه.
میخوای چکار کنی؟ اگه که نمیخواد، ردش کنید، اگه میخواید هم بسم الله، تمومش کنید.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎
@yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻