🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هجدهم
موقع جمع کردن میز، رها همانطور که پشت به مردها ایستاده و ظرف ها را تمیز میکرد و در سینک می گذاشت گفت: به نظرتون هیچ وقت
مشکلات و فراز و نشیب های زندگی تموم میشه؟
برگشت و نگاهش را به نگاه صدرا دوخت: همین چند وقت پیش بود که رامین اومد و قصد خراب کردن زندگیمون رو داشت! رفتن آیه و ارمیا و
حاج علی! معصومه و آزادی و مهدی که ممکنه از پیش ما بره! الانم رویا! کی بازی تموم میشه؟
احسان گفت: بهتره من برم. شب خوبی بود.
صدرا مقابل رها ایستاد: هیچ وقت تموم نمیشه! مهم این که پشت به پشت هم جلو بریم! کم نیاریم! اگه یکی کم آورد، اون یکی دستش رو
بگیره! زندگی جریان داره! مهم اعتماد و علاقه است! مهم ایمان و ایستادگی ماست! رویا یک اتفاق فراموش شده است!
رها سر به زیر شد و پرسید: هیچ وقت پشیمون نشدی؟
صدرا بدون تردید گفت: معلومه که پشیمونم!
رها لب گزید تا لبان لرزانش را صدرا نبیند اما دید. دید و لبخند زد و صدایش رنگ محبت گرفت: هزاران بار حسرت خوردم.
قطره ای اشک روی صورت رها فرود آمد.
صدرا قطره اشک را با سرانگشتش گرفت: حسرت خوردم که ایکاش جور دیگه با تو آشنا میشدم. جور دیگه با هم ازدواج میکردیم!
رها نگاه پر آبش را به نگاه خندان صدرا دوخت و صدرا باز هم ادامه داد:
کاش برات بزرگترین جشن عروسی رو میگرفتم. کاش بهترین ماه عسل رو برات مهیا میکردم! تو لایق بهترین ها بودی و هستی! حسرت خوردم که پدرم تو رو ندید، سینا تو رو ندید! حسرت روزهایی از عمرم رو میخورم که بی تو گذشت! حسرت لحظه هایی که تو رو داشتم و ندیدمت و دنبال رویایی پوچ رفتم! تو منو از منیّت رها کردی! تو منو از خودبینی رها کردی!
تو من بنده ی خدا کردی ، تو بهترینی رها ، حسرتم اینکه حسرت های زیادی ......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎
@yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻