☀️1) ابوحمزه ثمالی میگوید از امام باقر ع درباره تفسیر این آیه سوال کردم.
فرمود
خداوند دو نفر را به سوی اهالی شهر انطاکیه مبعوث کرد و اینان مطالبی برای آنان آوردند که آنان قبول نداشتند؛ پس بر این دو خشم گرفتند و آنان را گرفتند و در بتکده شان زندانی کردند.
پس خداوند نفر سومی را برانگیخت و او وارد شهر شد و گفت: مرا به دربار سلطان راهنمایی کنند.
چون به دربار سلطان رسید گفت: من مردی هستم که در بیابانی به عبادت مشغول بودم و اکنون دوست دارم خدای سلطان را بپرستم! سخنش را به گوش سلطان رساندند گفت او را وارد خانه خدایان کنید.
پس او بدانجا راهنمایی کردند و در آنجا وارد شد و یک سال همراه با دو رفیقش بود و گفت: این گونه مردمی را از دینی به دین دیگر درمیآورند با مهارت و زیرکی [نه با به هم زدن اوضاع!] آیا شما با آنها از راه مدارا وارد نشدید؟!
سپس به آنها گفت: شما به روی خودتان نیاورید که من را میشناسید.
سپس به سراغ سلطان رفت . سلطان به او گفت: به من خبر دادهاند که تو هم خدای مرا میپرستی! پس تو همواره برادر من بودهای. هر حاجتی که میخواهی از من بخواه.
گفت: سلطان! من حاجتی ندارم، اما دو نفر را در بتکده دیدم [که زندانی بودند] مشکلشان چیست؟
گفت: این دو نفر برای رد دین من آمده بودند و مرا به پرستش خدای آسمانها دعوت میکردند.
گفت: سلطان! خوب است یک مناظره زیبا ترتیب بدهید! اگر حق با آنها بود از آنان پیروی کنیم و اگر حق با ما بود آن دو را در دین خودمان وارد کنیم. هرچه به نفع ماست، به نفع آنها هم باشد؛ و هر چیزی که علیه ماست، علیه آنها هم باشد.
سلطان فرستاد و آن دو را آوردند. چون وارد شدند آن رفیقشان بدانها گفت: شما برای چه آمدهاید؟
گفتند: آمدهایم که به عبادت خدایی دعوت کنیم که آسمانها و زمین را آفرید و در رَحِمها آنچه بخواهد میآفریند و آن گونه که بخواهد صورت میدهد؛ و درختان و میوهها را آفرید و باران را از آسمان فروفرستاد.
به آن دو گفت: آیا خدایی که شما به او و عبادت او دعوت میکنید، اگر یک نابینایی را بیاوریم، میتواند او را بینا کند؟!
گفتند: اگر از او بخواهیم، اگر بخواهد میتواند.
گفت: سلطان! بفرمایید یک کور مادرزاد بیاورند!
آوردند، و به آن دو گفت: از خدایتان بخواهید که بینایی را به او برگرداند!
پس آن دو برخاستند و نماز گزاردند و بناگاه او چشم باز کرد و به آسمان نگریست!
گفت: سلطان! یک کور دیگر بیاورید!
پس آوردند و او به سجده افتاد و چون سر از سجده برداشت این دومی هم بینا شده بود.
گفت: سلطان! این به آن در! حالا بگویید یک فرد افلیج زمینگیر بیاورند!
آوردند و به آنها مثل مطلب قبل را گفت؛ و آنها نماز گزاردند و به پیشگاه خداوند دعا کردند و آن فرد زمینگیر پاهایش خوب شد و بلند شد و راه رفت؛ پس گفت: یک فرد افلیج زمینگیر دیگر بیاورید! آوردند و همان کاری که دفعه قبل کرده بود انام داد و او هم به راه افتاد.
سپس گفت: سلطان! دو حجت آوردند و ما هم مثل آن برایشان آوردیم ولی یک چیز مانده است اگر آن دو این کار را انجام دهند من هم همراه آنانن در دینشان وارد میشوم. به من گفتهاند که سلطان تنها یک پسر داشته که او هم از دنیا رفته است. اگر خدای آنها او را زنده کرد من هم با آنها در دینشان وارد میشوم.
سلطان گفت: من هم همینطور!
سپس به آن دو رو کرد و گفت: یک کار دیگر مانده است! فرزند سلطان از دنیا رفته؛ از خدایتان بخواهید که او را زنده کند!
پس آن دو به سجده در پیشگاه خدا افتادند و سجده شان را طول دادند و پس از مدتی سر از سجده برداشتند و به سلطان گفتند: کسی را به سراغ قبر پسرت بفرست، خواهی یافت که او – ان شاء الله – از قرش برخاسته است.
پس مردم برای تماشا بیرون آمدند و دیدند که او از قبرش برخاست و خاکها را از سرش تکاند. او را نزد سلطان بردند سلطان دید که این پسرش است. پرسید حالت چطور است؟
گفت من مرده بودم؛ تا اینکه اندکی قبل دو نفر را دیدم که در پیشگاه پروردگارم به سجده افتادند و از او درخواست کردند که مرا زنده کند و او مرا زنده کرد.
پرسید: اگر آن دو را ببینی میشناسی؟
گفت: بله.
پس با مردم به صحرا رفتند و افراد را یکی یکی از جلوی او عبور دادند و پدرش میگفت: نگاه کن آیا این بود؟ و او میگفت نه؛ تا اینکه بعد از عبور عده زیادی یکی از آن نوبت به یکی از آن دو رسید و گفت: این یکی از آن دو نفر است. سپس باز عده زیادی را از پیش روی او عبور دادند تا به نفر دوم رسید و این گفت: این آن فرد دیگر است.
پس آن پیامبری که رفیق آن دو بود گفت: اما من، پس به خدای شما دو نفر ایمان آوردم و دانستم که آنچه آوردهاید حق بوده است.
سلطان هم گفت: و من نیز به خدای شما دو نفر ایمان آوردم و همه اهل مملکتش هم ایمان آوردند.
📚تفسير القمي، ج2، ص213-214
✅توضیحی درباره این حدیث 👇
https://eitaa.com/yekaye/1300