یک درصد طلایی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رمان #رویای_نیمه_شب ❣️قسمت سی و شش ✨تصمیم گرفتم صبح فردا، سراغ ریحانه و مادرش بروم و هر
❣قسمت سی و هفت ✨صبح به کندی از پله ها پایین رفتم. پدربزرگ در حیاط، روی تخت چوبی منتظرم نشسته بود. نزدیک که شدم، ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد. 🍁_چی شده هاشم؟ چرا رنگ پریده و بی حالی؟ چرا نیامدی صبحانه بخوری؟ گیج و منگ بودم. نمی توانستم روی پا بایستم. روی تخت نشستم. _نمی دانم. دیشب بی خوابی به سرم زده بود. وقتی هم به خواب رفتم، باز خواب های پریشان دیدم. دیگر وقتی شب می شود، وحشت می کنم. _بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی. فردا باید به دارالحکومه بروی. با این حال و قیافه که نمی توانی بروی. خدمتکارمان را که پیرزن مهربانی بود، صدا زد. _امّ حباب! امّ حباب از آن طرف حیاط، سرش را از اتاقی بیرون آورد. _بله آقا. _این بچه، مریض احوال است. امروز در خانه می ماند.باید حسابی تیمارش کنی. ظهر که آمدم، باید صحیح و سالم تحویلم بدهی. _خیالتان راحت باشد آقا. رو کرد به من و گفت: این حالت ها برایم آشناست. نگران کننده است. به ریحانه علاقه پیدا کرده ای، درست است؟ حدس زده بودم. حالا چه باید کرد؟ هیچ راه حلی برای ازدواج تو با او به فکرم نمی رسد. گرفتاری مان که یکی دو تا نیست! از رفتار دیروز قنواء هم برمی آمد که شوهر آینده اش را پیدا کرده. نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم. _چه می گویی پدربزرگ؟ کنارم نشست و دست روی شانه ام گذاشت. _تو آن قدر خامی و آن قدر ریحانه، ذهن و دلت را پر کرده که متوجه اطرافت نیستی! ایستادم. سرم گیج رفت. _اگر این طور است به دارالحکومه نمی روم. مرا سر جایم نشاند و خودش برخاست. _زود تصمیم نگیر. فکرش را که می کنم می بینم این طوری بد هم نیست. به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح دهی. مرجان صغیر ناصبی است؛ با شیعیان دشمنی می کند، اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود، خیلی زود ریحانه را فراموش می کنی. یعنی در واقع چاره دیگری نداری. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9