#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو سی و شش
✨به او خیره شدم و گفتم: خواهش می کنم از مُردن صحبت نکنید! ابوراجح را که دارم از دست می دهم. دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما باید آنقدر زنده بمانید تا نوه هایتان را تربیت کنید و زرگری و جواهرسازی به آنها یاد بدهید.
🍁پدربزرگ خندید و گفت: من که خیلی دلم می خواهد. باید دید خدا چه می خواهد.
_دیشب، همین جا، در خواب دیدم که من، شما، ابوراجح، ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم. بیدار که شدم، با خودم فکر کردم: چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم! امشب بیشتر از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز، دور می بینم. کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمی شدم! امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید، شاید بتوانم همان رویا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار می شوم! روز سختی را پشت سر گذاشتیم. خدا می داند چه روزی را پیش رو داریم.
پدربزرگ برخاست و گفت: روز سختی را با سربلندی، پشت سر گذاشتی. سعی کن بخوابی. امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری! زندگی به من یاد داده که صبر، داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت ها و رنج ها را مداوا می کند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو هم باید صبر کردن را یاد بگیری و می دانم که می توانی.
_من نمی توانم در این شهر بمانم و در آینده، شاهد ازدواج ریحانه باشم. می خواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حله نشنوم. شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم.
لبخند تلخی به لب آورد و گفت: با هم از اینجا می رویم و هر وقت تو بگویی به حله برمی گردیم.
پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند.
حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش می رفتم و از هر دری صحبت می کردیم. آن روزها فکرش را هم نمی کردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد. دلم به حال خودم می سوخت. هم نمی توانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست می دادم. تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم.
حالا حس می کردم تمام غم ها و غصه های دنیا، مثل توده هایی سیاه، روی دلم تلنبار شده اند.در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره، ماه می درخشید و ستاره ای نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آینده تیره ام، به اندازه آن ستاره دور و غریب، با رقه ای از نور و روشنایی نمی دیدم. خودم را شبیه کسی می دیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بی انتها رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمی دیدم. آیا قایقم در هم می شکست و تخته پاره هایش به هیچ ساحلی نمی رسید یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان، نجات می داد؟
نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غول هایی سیاه پوش، شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست می ایستادند. رعد و برقی زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست. به تخته پاره ای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیره ای دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته، خود را روی شن های خیس ساحل کشیدم.
تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم. آن وقت از خستگی از حال رفتم. مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم.
_هاشم!... هاشم!
صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیره ای سرسبز و زیبا دیدم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود.
_هاشم، بیدار شو! تو بالاخره به ساحل نجات رسیدی.
از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9