یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و نه ✨عصر روز پنجشنبه، ابوراجح، شاداب و سر حال به مغازه مان آم
❣قسمت صدو پنجاه ✨مقام حضرت، شلوغ بود. بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه دیده بودم، آنجا بودند. 🍁از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. حال خوشی دست داد و گریه ام گرفت. به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) گفتم: سرورم! شما با لطف خودتان، ابوراجح را نجات دادید و همان طور که انتظار داشتم، زندانی ها را آزاد کردید. از طرفی باعث هدایت بسیاری، از جمله من شدید. کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید! چه کسی از او بهتر و شایسته تر؟! شاید من شایسته او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود، محبتش را از دلم بردارید تا اینقدر زجر نکشم و غصه نخورم. دو سه ساعتی در مقام بودم. بعد به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم. منظره های دل باز و گسترده آنجا دلگشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم. خانواده ای خوشحال و خندان، سوار قایقی بودند. آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که زندگی هم مثل جریان آب و قایق می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود. نمی دانستم چه مقدار طول می کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. در دور دست، مردی با پسرک و دخترکی سوار قایق شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم. من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم. با بالا و پایین رفتن قایق، آنقدر خندیدیم که ابوراجح هم خنده اش گرفت. قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب برمی گشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم! شبیه ماهی ای بودم که از آب بیرون افتاده بود و از دریا یاد می کرد. از گوشه چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد. به خوش خیالی خودم خندیدم. ریحانه آنجا چه می کرد؟! او حالا داشت با خوشحالی از مهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود. زن جوانی بود که از دست فروش آن طرف پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی به سوی شوهرش که با لبخند منتظرش بود می رفت. بهشان غبطه خوردم. ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد. روزی ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده. پرسیدم: خودت خورده ای؟ _من نمی خواهم. مادرم باز هم درست می کند. قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود. _اگر تو نخوری، من هم نمی خورم. قبول کرد. نشستیم و قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه، چقدر برایم لذت بخش است! کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهن ربایی مرا به سوی خودش می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. از پل پایین آمدم. سراغ دست فروش ها، ماهی فروش ها، قایق داران و کسانی رفتم که با شعبده بازی، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9