یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/309402009
✂️📘✂️📙✂️📕 📚 🦋 📕 کیک اسفنجی پخته بود. هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بود اما ارشیا کیک‌های ساده‌ی خانگی دوست داشت. گور بابای دل خودش... مهم او بود و همه‌ی علایقش. پودر قند را که برداشت، حضورش را حس کرد. می‌دانست حالا چه می‌کند؛ حتی با اینکه پشت سرش را نمی‌دید. او پر از تکرار بود. در یخچال باز شد. بعد از هزاران بار تذکر باز هم آب را با پارچ سر کشید. در را محکم بهم کوبید. طوری که عکسشان از زیر آهن‌ربای چسبیده به یخچال سُر خورد و افتاد. دست خودش هم لرزید و خاک قندها کمی روی میز ریخت. برگشت و کوبنده گفت: _ارشیا! شانه‌ای بالا انداخت و از جلوی چشمش دور شد. این همه وسواس و تمییزی کجا دیده می‌شد؟ کیک برش زده‌ را در سینی چایِ تازه ریخته گذاشت. طبق عادت کاسه‌ی کوچک سفالی را پر کرد از توت خشک و کشمش و هر چیزی جز قند. ارشیا قند نمی خورد! صندل نپوشیده بود و پایش تازگی‌ها روی کفپوش یخ می‌کرد. باید جوراب زمستانی می‌بافت. شاید هم نه... می‌خرید اصلا. از این گل و منگوله دارهای خوش رنگ‌و‌رو که بدجور دلش را می‌برد. خجالت کشید از ذوق بچه گانه‌اش و لبش را گزید. مردش از شنیدن‌ صدای قژقژ دمپایی روی کفپوش و حتی ذوق زدگی‌های بچگانه خوشش نمی‌آمد. چقدر تمام زندگی پر از خواسته‌های او بود. سینی را جلوی رویش نگه داشت. با اخم فقط چای را برداشت. همیشه تلخ بود و تلخ می‌خورد. تازگی نداشت... سینی را روی عسلی گذاشت. دوباره وزوز گوشی بلند شد. هنوز خیلی سر و صدا نکرده بود که ارشیا با صدای خش دارش گفت: _خیلی رو اعصابه. همین یک جمله اعلان جنگ نامحسوس بود. سریع حمله کرد سمت گوشی و با دیدن دوباره‌ی عکس پر از مهر خواهرش لبخند زد. چند دقیقه صحبت کردن با ترانه عوض تمام سکوت امروز کفایت می‌کرد. _الو سلام ریحانه. چطوری؟ _سلام عزیز دلم. تو خوبی؟ _الحمدالله. ده بار میس انداختم چرا جواب نمیدی؟ _دستم بند بود شرمنده _نیومدی دیگه جات خالی بود _کجا؟ _به... تازه میگی لیلی زن بود یا مرد _باور کن مغزم ارور داده _وقتی سه چهار روز از محرم گذشته و هنوز یه چای روضه نخوردی معلومه که اینجوری میشی خب خواهر جانم. _ای وای، امشب بود نذری مادرشوهرت؟ _بله. انقدرم منتظرت شدم که نگو. نوید می‌گفت در دیگ رو وا نکنید خواهرزنم تو راهه. یعنی رسما آبرومو بردی _شرمندتم، بخدا... _قسم نخور ریحان، دیگه من که از همه چی باخبرم. حالا غصه هم نخور برات گذاشتم کنار فردا میارم _دستت درد نکنه. به زری خانوم سلام برسون، بگو قبول باشه. _چشم. من برم فعلا، با اجازه. _خدانگهدارت انقدر انرژی مثبت و خوب نصیبش شد از این دقایق همکلامی که کیک دست نخورده ناراحتش نکرد که هیچ، خوشحال هم شد و زیرلب گفت: _بهتر، بمونه برای مهمون فردام ادامه دارد... 🦋 💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3