✂️📘✂️📙✂️📕
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_ششم 📕
تمام دیشب کابوس دیده بود. با اینکه صبح به رسم خانمجان خوابش را برای آب تعریف کرده و صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد میداد. برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت، بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود.
چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد. بدخلق میکردش اگر بیوقت تماس میگرفت. و بار آخر زیر لب گفت: "هی... همه شوهر دارن ما هم داریم."
باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع میکرد. هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود. حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود. دلش را آشوب تر میکرد. هویجهای حلقه شده را توی آبکش ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید:
"من عاشق هویجم و نوید گل کلم! ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار! میدونی که... من یکی اگه ترشیهای تو رو نخورم هیچی نمیشم!"
خندید و با خودش گفت:
"تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه."
نگاهی به شیشههای خالی روی میز کرد و یکی را برداشت. صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش با خردههای شیشه کف آشپزخانه یکی شد.
صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه میخورد نه اینجا؛ ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش. نفسش را عصبی بیرون فرستاد. با هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشهها گذشت و تلفن را برداشت.
_الو. سلام خانم رنجبر
صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت. چند وقتی بود که بیشتر میدیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود.
_سلام. روزتون بخیر آقای رادمنش
_متشکرم، بد موقع که مزاحم نشدم؟
ریحانه فکر کرد ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟ گفت:
_نه خواهش میکنم، بفرمایید
_خوب هستین؟ چه خبر؟
بنظرش سوال نامعقولی بود. تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند و جویای احوالش بشود. حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت:
_ممنون. ترشی درست میکردم.
و سریع زبانش را گاز گرفت. چه آبروریزیای!
_بسلامتی
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو، در واقع ارشیا... خب والا...
اسمش که آمد دچار اضطراب شد و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد. ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجهاش بیشتر شد. نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد:
_خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه. البته واقعا اتفاق خاصی نیفتاده. فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه. میدونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش میکنن!
مگر بدتر از این هم میشد خبر تصادف داد؟ با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در میآمد پرسید:
_اَ... الان کجاست؟
_بیمارستان
_آخه چرا؟ ارشیا که...
_اتفاق دیگه، بهرحال میفته
_گفتین کدوم بیمارستان؟
_آدرس رو برای شما میفرستم. یا اصلا اجازه بدید راننده...
_نه... نه نه خودم الان راه میافتم
و دست بیرمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت. طاقت شنیدنش بیش از این نبود. باید میرفت و میدید.
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#یک_حس_خوب 🦋
💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3