💫 در محضر شهدا 💫
دیگر پابند زمین نبود. انگار توی آسمان سیر میکرد. مثل بچهها که به خواستههایشان میرسند، ذوقزده بود. تنها دغدغهاش مخالفت خواهرش بود. هرچه میگفتیم، راضی نمیشد. میگفت: نمیذارم بره. من طاقت ندارم. کجا میخواد بره؟! تصمیم گرفتیم استخاره بگیریم. همه جمع بودیم. قرآن را که باز کردیم، سوره آلعمران آمد. آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا...» اکرم نگاهی به آیه کرد و رو به امیر گفت: این که میگه تو میری شهید میشی! امیر جواب داد: خواهرم! من نمیگم، خدا میگه. اکرم با جواب استخاره، محکمتر شد. گفت: دیگه امکان نداره بذارم بری. امیر کلافه شده بود. این را از حال و روزش میفهمیدم ولی آنقدر سعهصدر داشت كه میخواست حتما اکرم را راضی کند بعد برود. گفت: خب باشه. دوباره استخاره میگیریم. قرآن را که باز کردند، دوباره سوره آلعمران آمد. همان صفحه. لبخند شیرینی نشست روی لبهای امیر. اکرم دیگر نتوانست چیزی بگوید. اصلا چارهای جز رضایت نداشت. حالا امیر فقط منتظر بود با او تماس بگیرند و روز رفتنش را به او بگویند....
🥀شهدا شرمنده ایم
#شهیدامیرلطفی#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجهم#الّلهُمَّارْزُقْنٰاشَهادَتْفیسَبیلِکْ
_________________________________
🇮🇷@yekjorehbandegi