🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#تشرفات
2⃣ بخش دوم
💠تشرف جوان عاشق به محضر مبارک امام زمان علیه السلام💠
آن جوان به خود مى پيچيد و نعره هاى سوزنده عاشقانه اى كه از دل بلند مى شد با فرياد يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان مى كشيد كه ما هم منقلب مى شديم.
در نظرم هست كه يك شب اين اشعار را مى خواندم:
دارنده ى جهان مولى انس و جان
يا صاحب الزّمان، الغوث و الامان
او مثل باران اشك مى ريخت، مثل زن جوان مرده داد مى زد و صعقه اى كه دراويش دروغى در حلقه هاى ذكرشان مى زنند و خود را به زمين مى اندازند در اينجا حقيقت داشت.
او مى سوخت و اشك مى ريخت و به حال ضعف مى افتاد و مرا سخت منقلب مى كرد. انقلاب من هم طبعا جمعيّت را منقلب مى كرد.
ضمنا جمعيّت هم از اين تعداد كه در اينجا هست اگر بيشتر نبود كمتر هم نبود. يعنى تمام فضاى مسجد گوهرشاد و چهار ايوانش پر از جمعيّت بود لااقل پنج هزار نفر در آن مجلس نشسته بودند گاهى مى ديدم دو هزار ناله بلند است.
از اين گوشه مسجد يا صاحب الزّمان، از آن گوشه ى مسجد يا صاحب الزّمان گفته مى شد و مجلس حال عجيبى داشت. بالأخره ماه مبارك رمضان گذشت، منبرهاى من هم تمام شد.
امّا من تصميم گرفتم كه آن جوان را پيدا كنم. زيرا همان طورى كه شما مشترى خوبتان را دوست مى داريد ما منبريها هم مستمع با حالمان را دوست مى داريم.
خلاصه من به او دل بسته بودم. آرى من شيفته و فريفته و عاشق دلسوخته ى آن كسى هستم كه عقب امام زمان (عليه السّلام) برود.
من عاشقِ عاشق امام زمانم، عاشق محبّ امام زمانم، بالأخره از اين طرف و آن طرف و ازاطرافيانم سؤال كردم كه: آن جوان كِه بود و چه شد و آدرسش كجا است؟
معلوم شد كه او نيم باب دكّان عطّارى در فلان محلّه ى مشهد دارد، من حركت كردم و رفتم به در همان مغازه به سراغ اين جوان، ديدم دكان بسته است، از همسايه ها پرسيدم يك جوانى با اين خصوصيّت در اينجا است؟
آنها جواب مثبت دادند و اسمش را به من گفتند. گفتم: او كجا است؟
آنها به من گفتند: او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز كرد ولى حالش يك طور ديگرى شده بود و يك هفته است مغازه را تعطيل كرده و ما نمى دانيم او كجا است!
(جوانها خوب دقّت كنيد اين سرگذشتى است كه من بلاواسطه براى شماها نقل مى كنم).
بالأخره بعد از حدود سى روز در خيابان تهران، در مشهد كه منزل من هم همان جا بود، وقتى از منزل بيرون آمدم اين جوان به من رسيد. امّا چه جور؟ لاغر شده، رنگش زرد و زار شده، گونه هايش فرو رفته، فقط پوست و استخوانى از او باقى مانده است!
وقتى به من رسيد اشكش جارى شد و نام مرا مى برد و مى گفت: خدا پدرت را بيامرزد خدا به تو طول عمر بدهد، هى گريه مى كند و صورت و شانه هاى مرا مى بوسد. دست مرا گرفته و با فشار مى خواست ببوسد!!
به او گفتم: چى شده بابا جان چيه؟ او با گريه و ناله مى گفت: خدا پدرت را بيامرزد، خدا تو را طول عمر بدهد، و هى دعاء مى كرد و گريه مى كرد و مى گفت: راه را به من نشان دادى، مرا به راه انداختى، الحمدللّه والمنّه به منزل رسيدم، به مقصود رسيدم، خدا باباتُ بيامرزه!
آن وقت بنا كرد به گفتن. قصّه اش را نقل كرد. و حالا گريه مى كند و مثل ابر بهار اشك مى ريزد.
(شما توى دنده ى محبّت حتّى محبتّهاى مجازى هم نيافته ايد. اگر در محبّتها و عشقهاى مجازى مختصر سيرى كرده بوديد مى فهميديد من چه مى گويم، در او يك حالى پيدا شده بود كه وقتى اسم محبوب را مى برد بدنش مى لرزيد.)
بالأخره گفت: شما در آن شبهاى ماه رمضان دل ما را آتش زديد دلم از جا كنده شد. عشق به امام زمان (عليه السّلام) پيدا كردم. همانطور بود كه شما مى گفتيد. دل در گذشته به كلّى متوجّه آن حضرت نبود. اين هم كه درست نيست. كم كم دل مـن تكان خورد و رفته رفته علاقه پيدا كردم كه او را ببينم. ولى در فراقش التهاب و اشتعال قلبى در سينه ام پيدا شد، بطورى كه شبهاى آخر، وقتى يا صاحب الزّمان مى گفتم بدنم مى لرزيد!
◀️ ادامه دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@basoyazoohor