🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 ﷽ (قسمت سوم) همان كسى را كه من فكر می كردم خود حضرت هستند نزديك برادرم رفتند و نيزه‌‏اى را كه در دست داشتند روى كتف «محمد سعيد» گذاشتند و فرمودند: بلند شو، دایی‌ات از سفر آمده است و پشت در منتظر است. من در آن حال متوجّه شدم كه منظور آن حضرت، دايى علی اكبرم است كه خيلى وقت پيش به سفر تجارت رفته است و اتفاقا به خاطر تأخير كردن، همه خانواده نگرانش بودند. محمد سعيد اطاعت امر كرد و در نهايت سلامتى از جاى خود برخاست و با عجله به سوى در رفت تا از دايى على اكبر استقبال كند.   ✨💫✨ در اين لحظه از خواب بيدار شدم و درست به اطراف نگاه كردم متوجه شدم كه صبح شده است. بلافاصله ياد خوابى كه ديده بودم افتادم و با خوشحالى خودم را به نزديك برادرم رساندم و او را بيدار كردم و به او گفتم: محمد سعيد! محمد سعيد! بلندشو آقا امام زمان‏ عليه السلام  تو را شفا دادند. سپس بدون معطلى او را گرفتم و از زمين بلندش كردم. در اثر سر و صداى من مادرم از خواب بيدار شد، وقتى ديد كه محمد سعيد را بيدار كرده‏ ام، با ناراحتى گفت: او به خاطر دردى كه داشت از سر شب نتوانسته بود بخوابد، تازه از شدّت دردش مقدارى كم شده بود، چرا بيدارش كردى؟!  گفتم: مادر! امام ‏عليه السلام محمد سعيد را شفا دادند. مادرم از جاى خود برخاست و با عجله خود را به ما رساند و گفت: تو چه گفتى؟ ✨💫✨ خواستم تا حرفم را تكرار كنم، كه ديدم محمد سعيد شروع به راه رفتن كرد، و مثل اينكه اصلا هيچگونه ناراحتى نداشته است. مادرم از خوشحالى با صداى بلند شروع به گريه كردن نمود و همه اهل خانه با  صداى او از خواب بيدار شدند و به دنبال آن طولى نكشيد همه اهالى روستا از اتفاقى كه افتاده بود باخبر شدند و با عجله خودشان را براى ديدن محمد سعيد به خانه ما میرساندند. بحمد للّه امام زمان‏ عليه السلام  به عريضه وتوسل مادرم عنايت كرد و از آن به بعد در بدن برادرم اثرى از آن مريضى ديده نشد. و چند روز بعد هم دايى على اكبر با سلامتى از سفر برگشت و خوشحالى خانواده ما به لطف حضرت حجة بن الحسن ‏عليه السلام  كامل‏تر شد.  📚نجم الثاقب 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊 🌹یــــوســــف زهـــــرا (س)🌹 🌍 http://eitaa.com/joinchat/1998651393Cf34e69b927