۵ نمی توانست حرف بزند . هیچ کس هم نمی دانست چرا . بردندش پیش حسین بن روح تا از امام شفایش را بخواهد . گفت : امام می گویند ببریدش کربلا ، حرم جدم حسین . بردند . توی حرم عمویش صدایش زد . گفت : بله ؟ چشم های همه شان گرد شد ، دهان هایشان باز ماند . پرسیدند : تو حرف می زنی ! ؟ خندید : چرا نزنم  ؟ @yousefezahra