📖  از کتاب: «هزار و دوازدهمین نفر» 🔘به قلمِ محمدرضا حسنی سعدی و عباس صادقی 🔺فصل چهارم: دفاع مقدس 🔸صفحه:۴۶ ✍خندیدی و گفتی:«حالامی بینیم» گفتم:«حاجی قول بده هر وقت اومدی تهرون باهم باشیم». وتو بی معطلی گفتی:«قول می دم». همین طور هم شد.هروقت برای جلسه فرماندهان سپاه می آمدی و فرصتی پیش می آمد، سرقولت با من بودی. یادت که مانده.من یک پیکان مدل پایین داشتم .پمپ بنزینش شیشه ای بود. همین که توی ترافیک می‌ ماندیم ،داغ می کرد و موتورش خاموش می شد. باید صبر می کردیم تا پمپ بنزین خنک شود و حرکت کنیم . 🍀حالا خدا می داند تا تو را از فرودگاه سوار کنم و برسانم ستاد کل سپاه چند دفعه در ترافیک می ماندیم و ماشین خاموش می شد. هرچی من حرص و جوش می خوردم، تو فقط می خندیدی، به دلم مانده حداقل یک بار گلایه کنی. 🗣 سردار سلیمانی از دریچه خاطرات رزمنده داوود جعفری (مهدی) فکه ۲۰۲ش @yousof_e_moghavemat