✍سالی، در سامرّاء قحطى سختى پيش آمد. «معتمد»، خليفه وقت، فرمان داد مردم نماز باران بخوانند. مردم سه روز پى در پى براى نماز رفتند و دعا کردند ولى باران نيامد. روز چهارم «جاثِليق»، بزرگ اسقفان همراه مسيحيان به صحرا رفت و باران بارید
🔸روز بعد نيز جاثليق همان كار را كرد و باران زیادی آمد.عده ای از مسلمانان دچار شک و تردید شده و به مسيحيت متمایل شدند. خليفه امام حسن عسگری را كه زندانى بود، به دربار خواست و گفت: امت جدت را درياب كه گمراه شدند! امام فرمود: از جاثليق و راهبان بخواه كه فردا سه شنبه به صحرا بروند تا إن شاالله تعالى شك و شبهه را برطرف سازم
🔸پيشواى مسيحيان و راهبان سه شنبه به صحرا رفتند. امام عسكرى (ع) نيز در ميان جمعیت به صحرا آمد. مسيحيان و راهبان براى طلب باران دست به سوى آسمان برداشتند. آسمان ابرى شد و باران آمد. امام گفت دست راهب را بگيرند و آنچه در ميان انگشتان اوست بيرون آوردند. در ميان انگشتان او استخوان آدمى بود. امام استخوان را در پارچه اى پيچيد و فرمود: حالا طلب باران كن! راهب دست به آسمان برداشت، اما ابر كنار رفت و خورشيد نمايان شد! مردم شگفت زده شدند. خليفه پرسيد: اين استخوان چيست ؟ امام فرمود: اين استخوان پیامبری است و استخوان هيچ پيامبرى ظاهر نمى شود مگر باران نازل شود. خليفه امام را تحسين كرد. اين حادثه باعث شد كه امام از زندان آزاد شود و احترام او در افكار عمومى بالا رود
📚منبع: سیره پیشوایان، مهدی پیشوایی
✍اساطیرنامه
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷
@yusofezahra313