‹ ☘ ›
الهام که دیگر خیلی بهش برخورده بود با عصبانیت گفت: «نه. بگذار اتفاقا رومون تو هم باز بشه ببینم چیکار میخوای بکنی؟ چی میخوای بگی؟ تو که هر وقت هر چی تو دلت بوده، به همه گفتی و شکستن دلِ بقیه برات کاری نداره. مخصوصا اگه یه کاورِ شرعی بکشی روش و به اسم تکلیف...»
نرجس حرف الهام را قطع کرد و حرفی زد که نباید میزد. گفت: «دختری که بابا بالای سرش نباشه و باباش برای یه قرون دو زارِ دنیا، بیزینسِ دبی و کویتش رو به خانوادهاش ترجیح بده، بهتر از همینم نمیشه!»
نرجس با این حرفش، انگار یک سطل از آهنِ گداخته روی سر و تن و بدن الهام ریخت. از بس الهام را آشفته کرد. الهام با بغض و دریایی از اشک و تنفر که پشتِ چشمانش موج میزد، با فریاد گفت: «ازت بدم میاد. ازت متنفرم. خیلی بیحیایی. خیلی.» این را گفت و گوشی را قطع کرد و آن را به گوشهای از اتاقش پرتاب کرد و حالا گریه نکن و کی بکن!
🔶دفتر کار ذاکر🔶
ذاکر در حال کار کردن با سیستمش بود و نوایِ تندِ مداحی گوش میداد و نوک پاهایش را با ریتم نوحهای که گوش میداد، به زمین میکوبید. در زدند. وقتی اجازه ورود داد، فرهادی سراسیمه وارد شد.
-سلام حاج آقا.
-علیکم السلام. چی شده؟
-با بابام حرف زدم. بنظرم الان وقتشه.
ذاکر صدای مداحی را قطع کرد و از سر جایش بلند شد و به طرف فرهادی رفت و گفت: «چطور؟ واضحتر حرف بزن!»
-دیشب با بابام اتمام حجت کردم. خیلی وقت بود باهاش حرف میزدم. از تابستون پارسال تا الان. تا این که دیشب حسابی پُختمش. خودش هم بدش نمیاد که دیگه حاج عبدالمطلب نباشه و معاونت رو به شما بدند.
ذاکر سکوت کرد و فقط به چشمان فرهادی زل زد. فرهادی ادامه داد: «حاج آقا الان شبِ قدرِ این معاونته و لحظه سرنوشت سازی هست. اگه همین امروز نجنبیم، دیگه نمیشه کاری کرد.»
ذاکر گفت: «ابوی نگفتند تکلیف چیه؟»
فرهادی با ته لبخندی جواب داد: «چرا حاجی. بابا الان منتظر شماست.»
تا این حرف را زد، برق از گوشه چشم ذاکر هویدا شد. چند دقیقه بعد، ذاکر در دفتر فرهادیِ بزرگ، با کت و شلوار شیک نشسته بود. فرهادی بزرگ هم روبروی آنها روی مبل نشسته بود و در یک دستش چایی و در دست دیگرش تسبیح بزرگی داشت. وقتی چند قلپ چایی خورد، به ذاکر گفت: «ما مدیون بچههای بزرگی مثل حاج عبدالمطلب هستیم. بچههایی که از اول انقلاب و جنگ تا الان دارن زحمت میشکند و زندگی و جوونیشون رو پای این کشور و فرهنگش گذاشتند.»
ذاکر خیلی محتاط و مثلا با آداب زیاد گفت: «بله. خدا سایه بزرگترا بر سر ما حفظ کنه. من شاگرد مکتب حاج عبدالمطلبم. هر چی بلدیم از ایشونه.»
-درسته. اما سازمان تصمیم گرفته که با درخواست بازنشستگی ایشون موافقت کنه. ظاهرا هنوز یک سال دیگه تا اتمام حکمشون مانده. اما خب. اگر همچنان نظر خودشون باشه، میخوام امروز فردا این اتفاق بیفته.
-هر چی خدا بخواد همون میشه. اراده عالی، واجب الاطاعه است.
-اختیار دارید. ضمنا میخوام وقتی نشستی جایِ حاج عبدالطلب، حواست به پسرم باشه. خیلی به تو علاقه داره.
-خاطر جمع باشید. میگذارمش جای خودم. هر چی این سالها یاد گرفتم یادش میدم. هر چند آقازاده با داشتن پدری مثل شما... من زیره به کرمان میبرم.
-آره. به کتاب و سر و کله زدن با نویسنده ها خیلی علاقه داره. خلاصه دیگه نخوام تاکید کنم.
-عرض کردم. خاطر جمع باشید. نمیگذارم آب تو دلتون تکون بخوره. فقط جسارتا تودیع و معارفه کی هست انشاءالله؟
-همین امروز عصر. میگم برای ساعت سه هماهنگ کنند. قبلش با وزیر جلسه دارم. تا برگردم میشه ساعت سه.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
#زایندهرود ✅ را معرفی کنید↡↡
━━━🍃🌺🍃━━━
❍↬❥
splus.ir/z_rood1 سروش
❍↬❥
eitaa.com/z_rood ایتا
❍↬❥
rubika.ir/z_rood1 روبیکا