#قسمت_۹
#پرستار_محجوبم
-چه عجیب، چه سخت!
-آره دخترم..
گیج می شوم.
-خب..خب حالا اینا چه ربطی به من داره؟
-راستش دخترم یکتا ازم خواسته ای داشت و با توجه به این شرایط من نتونستم چیزی بگم. واسه همین ترجیح میدم خودت تصمیم بگیری..
-چه خواسته ای؟
نفس عمیقی میکشد.
-یکتا میگفت متاسفانه یک ماهی میشه حال همسرش داره بد و بدتر میشه. پزشکا ازش قطع امید کردند. خیلی آشوب و داغون بود. می گفت پزشکا گفتن فقط چندماه میتونن روی زنده بودنش امید داشته باشن..
بی اختیار بغض می کنم.
-آخی..
-آره خیلی ناراحت بود! می گفت تا به الان از صبح تا شب همیشه پرستار ازش مراقبت می کرده اما پرستارها هیچ روحیه ای نمیتونستن بهش بدن. یعنی فقط میومدن و وظایفشون رو انجام میدادن و میرفتن. به تعداد موهای سرشم پرستار عوض کرده..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃