-چه عجیب، چه سخت! -آره دخترم.. گیج می شوم. -خب..خب حالا اینا چه ربطی به من داره؟ -راستش دخترم یکتا ازم خواسته ای داشت و با توجه به این شرایط من نتونستم چیزی بگم. واسه همین ترجیح میدم خودت تصمیم بگیری.. -چه خواسته ای؟ نفس عمیقی میکشد. -یکتا میگفت متاسفانه یک ماهی میشه حال همسرش داره بد و بدتر میشه. پزشکا ازش قطع امید کردند. خیلی آشوب و داغون بود. می گفت پزشکا گفتن فقط چندماه میتونن روی زنده بودنش امید داشته باشن.. بی اختیار بغض می کنم. -آخی.. -آره خیلی ناراحت بود! می گفت تا به الان از صبح تا شب همیشه پرستار ازش مراقبت می کرده اما پرستارها هیچ روحیه ای نمیتونستن بهش بدن. یعنی فقط میومدن و وظایفشون رو انجام میدادن و میرفتن. به تعداد موهای سرشم پرستار عوض کرده.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃