#پارت_۲۲۹
#پرستار_محجوبم
هنوز چراغ های خانه روشن بود و مشخص بود هنوز برای خواب آماده نشده بودند. با این حال سعی میکنم آهسته وارد خانه شوم که اگر نرگس جون خواب بود بیدار نشود. چادرم را روی دستم تا کرده و کفش هایم را با دمپایی عوض میکنم. وارد پذیرایی که می شوم کسی نبود. قبل اینکه پایم روی اولین پله قرار بگیرد صدای اقای یکتا مرا متوقف میکند.
-سلام دخترم..رسیدن بخیر..
با خجالت و لبخند برمیگردم.
-سلام اقای یکتا خوب هستید؟
میخواهد چیزی بگوید که نگاهش به باکس دستم می افتد. میخواستم زیر چادرم پنهانش کنم اما فراموش کرده بودم. اخ!
حرف در دهانش می ماسد. این باکس با گل های رز هیچ معنی دیگر جز انی که خیال می رفت نمی داد!
-خبریه بابا؟
وقتی میگفت بابا خیلی حس خوبی بهم می داد. اقای یکتا خیلی مرد مهربانی بود!
خجالت زده دستی به روسری ام میکشم.
-اگر اشکال نداره دو روز دیگه در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃