٠ پوزخند میزند. -چه عجب..بله خوبم! الانم نمیخواد نگران باشی..نهایتش بابام سوالی پرسید میگی صبح زود رفتم بیرون کار داشتم.. -دروغ بگم؟ پوفی میکشد. -یعنی تو زندگیت دروغ نگفتی؟ -نه خیر..بعد نوجوونی تصمیم گرفتم دیگه هرگز دروغ نگم! -باشه بابا مریم مقدس..اصلا نمیخواد بگی دیگه..اونم کاری به کارت نداره.. بلند می شوم و با استرس میگویم. -خب الان چیکار کنم؟ برم شرکت پس.. یکدفعه از روی تخت بلند می شود و مقابلم می ایستد. -کجا میخوای بری؟ ساعت رو دیدی؟ دیشب اصلا نخوابیدی..بگیر بخواب بعد از همینجا برو شرکت..هنوز که زوده! لب میگزم. نه نه! اصلا خوبیت نداشت! نباید می ماندم! بیخیال زهرا..از دیشب اینجایی همین دوساعت خوبیت نداشت؟ من قصد ماندن نداشتم. فقط میخواستم مطمئن باشم تب او پایین بیاید یا یک وقتی تشنج نکند! زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃