تازه باران داشت بر گلهای ایوان میچکید
باز خون تازه در رگهای گلدان میدوید
پنجره خوشحال بود از آسمان تازهاش
بعد عمری دربهدر ماندن به حقّش میرسید
داشت احیا میشد آن دریاچههای دوردست
داشت کمکم قلب ماهیها به عشقش میتپید؛
روزگار خشکسالی زخم بستر داشت رود
دست میشست از تلاطم، دل ز رفتن میبرید
خانهی ما تازگیها بوی نان تازه داشت
روزگاری نانش آجر بود و حسرت میکشید
مرد همسایه شبیه ساعتش خوابیده بود
تازگیها باز طعم خستگی را میچشید
داشت بت با چشم خود میدید دنیا دست کیست
داشت دنیا هم هیاهوی تبر را میشنید
آیهی یأس از کجا آوردهای؟! قرآن بخوان
قل کفی باللّه باید خواند از داغ شهید
#زهرا_سپهکار
#سید_شهیدان_خدمت
@zahra_sepahkar